"Chapter 30"

958 129 13
                                    


قسمت سی‌ام

"از دید جونگ کوک"

طی درگیری با چالش‌های روحی و روانی توی یک هفته گذشته، به این نتیجه رسیدم که بر خلاف حرفی که قبلا زده‌بودم، من عقل لعنتیم رو از دست ندادم.

من فقط توی مرز میان خاطرات وحشتناک و واقعیتی تار، گیر افتاده بودم و تنها زمان‌هایی که بین این خاطرات خودم رو گم می‌کردم، احساس می‌کردم دارم عقلم رو از دست میدم. ولی این مانع به آهستگی داشت از بین می‌رفت و افکار پراکنده‌ام واضح‌تر شده‌بودن.

هرثانیه‌ای که بیشتر به الیزا و یونیفرم شدیدا نامناسبش خیره می‌شدم، خاطره جدیدی برام یادآوری می‌شد.

مثل وقتی که داشتم به لب‌هاش نگاه می‌کردم و بعد تصویری از هردومون زمانی که برای یه بارم شده، هردومون پیش هم بودیم و در حال بوسیدن همدیگه توی سلول تاریک، تو ذهنم نقش بست.

و یونیفرم آبی رنگش که خاطره بدتری رو برام یادآوری می‌کرد؛ زمانی که یونیفرم سفید رنگش با این رنگ ناخوشایند، پارچه زشت و آستین‌های بلند یونیفرم جدید جایگزین شد.

و وقت هایی رو یادمه که به چشم‌هاش نگاه می‌کردم تا ببینم چطور کلماتی که به زبون آوردم اونو تحت تاثیر قرار داده؛ نگاه‌هایی متعجب، ترسیده، گیج شده، دوست داشتنی، بامزه و خیلی حالات دیگه.

و با یادآوری این خطرات، خاطره‌های مرتبط بیشتری توی ذهنم واضح می‌شد و من تقریبا تونستم یه مسیر بازگشت تدریجی به وضعیت عادی درست کنم.

تقریبــا!

چرا که هنوز یه چیزی باقی مونده‌بود. چیزی که در نقطه‌ای پنهان داشت ذهنمو چنگ می‌زد، انگار باقی مونده‌های امواج الکتریسیته هنوز توی تمام عضلات و سیستم عصبیم جریان داشتن.

مثل زمانی که می‌دونی قراره سوار یه چرخ و فلک بزرگ و هیجان‌آور بشی، اما موقع سوار شدنش به جای هیجان، تنها چیزهایی مانند نگرانی و دلهره رو حس می‌کنی.

ولی بازم همه چی خوب بود؛ چون می‌دونستم چنین مجازات بی‌رحمانه‌ای، چنین اثراتی هم از خودش به جای می‌ذاره و می‌تونستم با این امواج ناگهانی از اضطراب عجیب یه جوری کنار بیام. چون حداقل می‌تونستم به خاطر بیارم، می‌تونستم الیزا و چیزهایی که با هم پشت سر گذاشتیم رو به خاطر بیارم، احساساتی که نسبت بهش داشتم. من حتی جین و تنفرم ازش رو یادم می‌اومد و ناگفته نمونه اون مادر هیولاییش. و همینطور خاطرات مربوط به خانوادم هم داشتن به تدریج برام یادآوری می‌شدن، هر چند که که این خاطرات بهتره همینطور فراموش شده توی ذهنم باقی بمونن.

قطعه‌های افکار پراکنده‌ام کم کم شروع کردن به قرار گرفتن کنار هم و حالا تقریبا مثل یه پازل کامل شده بودم. ولی هنوز چند تکه گم شده وجود داشت. مثل احساسات عجیب و ناگهانی، و کابوس‌ها.

Psychotic | Persian Translation ( jungkook~jin)Onde histórias criam vida. Descubra agora