Chapter 21

15 8 0
                                    

.CH:21.

وانگجی با شنیدن این حرف برای چند لحظه در حالی که خشکش زده بود، به درب خونی اتاق چشم دوخت. تمام احساسات خوبی که داشت به یک‌باره جاشون رو به احساسات منفی‌ای که به سختی پسشون زده بود؛ داده بودن و حالا پسرجوان نمی‌دونست زیر بار این حجم از احساسات بد باید چیکار کنه.
الهه‌ای از سمت بهشت؟ قبل‌تر... هنگامی که به‌عنوان یه خدا منصوب شده بود و توی چند مهمانی دیگه چند الهه رو دیده بود. الهه‌ها تا حدودی زیردستان خدایان به حساب می‌اومدن که البته مورد احترام خیلی زیادی هم واقع می‌شدن... تا جایی که وانگجی اون‌ها رو دیده بود متوجه شده بود که اشخاص بی‌حاشیه‌ای هستن که کاری به اتفاقات قلمرو بهشت ندارن و در سکوت وظایفشون رو انجام می‌دن.
هرچند که تا به حال چیزی درمورد فرستاده شدن یک الهه به قلمرو شیطان نشنیده بود. با یادآوری چیزی با ناخن انگشت شستش فشاری کف انگشت اشاره‌ش کرد. حرفی درمورد فرستادن الهه نزده بودن اما واضحاً همیشه درمورد شیاطین به الهه‌ها اخطار می‌دادن و چیزهایی درمورد عبرت می‌گفتن.
حالا وانگجی احساس می‌کرد تمام تلاشش برای به وجود آوردن دیدگاه مثبت بیهوده بوده و همه چیز با شدت بیشتری برگشته. احساس خفگی داشت و فکر می‌کرد برای بار دیگه گول خورده... هرچند که نمی‌خواست عجولانه رفتار کنه و ترجیح میداد توی اون لحظه اول توضیحات ووشیان رو گوش کنه.
می‌خواست مثل یک شخص عاقل رفتار کنه تا حداقل بعدها پشیمونی‌ای به بار نیاره. قصد داشت فعلاً از زبون شیاه شیاطین بشنوه و بعد اگر نیاز شد درموردش پرس و جو کنه و کامل متوجه اتفاقات بشه.

_برای چی؟

تنها جمله‌ای که می‌تونست رو به زبون آورد و نگاه منتظرش رو به اون پسر دوخت. امیدوار بود... امیدوار بود حقیقت رو از زبون اون پسر بشنوه و ماجرا انقدرها هم که فکرش رو می‌کنه بد و ناامید کننده نباشه.
زمانی که نگاه گیج پسر مقابلش رو دید تازه متوجه شد که خیلی گُنگ و نامفهوم حرف زده و پسر مقابلش هم حتی متوجه این که دقیقاً چه چیزی رو می‌خواد بشنوه.
نفسی کشید و با دستش تارهای مقابل چشمش رو عقب زد.

_یعنی منظورم اینه که چه اتفاقی افتاده؟ چرا خون یه الهه باید روی درب یکی از اتاق‌های قصر شما باشه و از همه مهم‌تر چرا قلمرو بهشت باید یه امانتی رو که از قضا مهم هم هست به دست شما بسپاره؟

سوالاتش رو خلاصه‌وار پشت هم ردیف کرد و این بار چشم‌هاش اخم بین ابروهای شاه شیاطین رو که از یادآوری گذشته حاصل شده بود؛ شکار کرد.
کنجکاوی زیادی درمورد این مسئله داشت اما در حال حاضر قصدی برای بیرون کشیدن اون پسر از افکارش نداشت و حس می‌کرد حداقل برای لحظاتی باید صبر کنه تا اون پسر افکارش رو جمع کنه.
لحظاتی به سکوت گذشت و بعد وی‌یینگ درحالی که لبش رو برای ثانیه‌های کوتاهی می‌گزید، سرش رو بلند کرد و نگاهش رو به خدای جوان دوخت.

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: 2 days ago ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝑺𝒊𝒏𝒇𝒖𝒍 𝑺𝒌𝒚Where stories live. Discover now