Chapter23 part1

361 49 67
                                    

الان حدود یه ساعته هممون تو هال نشستیم.من ساکت رو صندلی نشستم و بابامو مری هم رو مبل نشستن و در مورد چیزایی حرف میزنن که من اهمیتی بهشون نمیدم.اولش همه داشتیم باهم حرف میزدیم،بیشترشم مری داشت سوالایی در مورد خودم ازم میپرسید ولی الان حدود بیست دقیقس من ساکت نشستمو تو بحث نیستم.

ساکت رو صندلیم میشینم و یه جرعه از هات چاکلتمو که الان تقریبا سرد شده مزه مزه میکنم.
بی نهایت حس معذب بودن دارم.هیچ حرفی ندارم که بگم و نمیخوام که وارد بحث بابامو مری بشم.

_خب هانتر
مری سعی داره دوباره سر صحبتو باهام باز کنه.
_کلاسات تو مدرسه چجورین؟

_ام خوبن یه جورایی البته یه جوراییم خسته کنندن.
دوستانه میخنده

یه چیزی درموردش بیش از حدعالیو بی نقص ب نظر میرسه،خندش خیلی دوستانس،نسبت به سنش که اخرای دهه ی سی هست خیلی جوون به نظر میاد و این که خیلی بیش از حد خوشرو و خوش رفتاره.با اینکه نمیشناسمش ولی حس میکنم نمیتونم بهش اعتماد کنم.

دوباره سوال میپرسه و مزاحم افکارم میشه:
_چه کلاسایی برداشتی؟

_ام..ادبیات،فرانسوی،زیست،دولت و سیاست،هنر،حسابان
کلاسامو به ترتیب و شمرده بهش میگم

_وای برنامه کلاسیت خیلی پره و کلاسات به نظر سخت میان.

فقط میگم:_هومم
و بعدش نگاهمو به هات چاکلت سردم میندازم.

به بابام نگاه میکنم به نظر میاد راحت نیست.فهمیده که زیاد با این زنه حال نکردم.الان یه ساعته داریم حرف میزنیم ولی من هیچی درموردش نمیدونم فقط میدونم که همکاره بابامه

بابام با سرش به آشپزخونه اشاره میکنه و میگه:
_من دارم میرم یکم هات چاکلت و چندتا رول(همون رول دارچینی منظورشه)بیارم.میشه باهام بیای هانتر؟

_نمیخوام ک....

با اصرار بیشتر میگه:
_لطفا هانتر

از همین الانشم میدونم میخواد یه سخنرانی تحویلم بده که باید دوستانه رفتار کنمو اینا.ولی واقعا دلم نمیخواد دوستانه رفتار کنم.این زنه،مری،هیچ کار خاصی نکرده که دوستی منو جلب کنه(باید چه کنه دقیقا؟؟)

دنبال بابام میرم تو اشپزخونه و رو کانتر میشینم تا هات چاکلت درست کنه

_هانتر
آه میکشه
حوصله شنیدن حرفاشو ندارم ولی بهتر از اینه که تو اون اتاق با مری بشینم.نمیخوام به سوالاش ک همش فضولی میکنه جواب بدم.

شمرده و روون با صدای اروم میگه:
_میدونم واست عجیبه و ما قبلا تو همچنین موقعیتی نبودیم.ولی اینکه یکم باهاش گرم بگیری که نمیکشتت.من واقعا از این دختره مری خوشم میادو میدونم که اونم تو رو دوست داره من میخوام شما دوتا بیشتر صمیمی شین.

_بابا،میدونم که قصد خوبی داره ولی نمیتونم بیامو تظاهر کنم که همه چی خوب و عالیه.منظورم اینه که بله من واسه شما خوشحالم واست خیلی خیلی خوشحالم ولی این خیلی عجیبه و من زمان بیشتری میخوام تا بهش عادت کنم.

پودرشکلاتو تو شیر گرم مخلوط میکنه.انگار تو فکره.
_باشه میفهمم ولی تنها راه عادت کردن بهش پذیرفتنشه.اینو بپذیر که اون یه خانوم دوستداشتنیه و میتونه برای یه مدتی تو زندگیمون باشه.دیگه تنشی بین شما دوتا نمیخوام.مری داره سعی میکنه.داره سعی میکنه بیشتر بشناستت پس لطفا باهاش گرم بگیر و مثه اون دوستانه رفتار کن.

_برای یه مدتی تو زندگیمون باشه؟؟منظورت این نیست که قراره....
خودم جملمو قبل کامل شدن قطع میکنم
اون نمیتونه به ازدواج با اون زن به این زودی فکر کنه..فقط چندماهه همدیگرو میشناسن.

_نمیخوام درموردش به این زودی حرف بزنم.نمیدونم در اینده چی میشه ولی فک نکنم مری حالا حالا ها از زندگیمون خارج شه...میشه رول ها رو بیاری هانتر؟دستم پره.

****

این چپترو دوپارت کردم چون الان نمیتونم بقیشو تایپ کنم ولی دیشب قول دادم ک 31 ام ک امروز باشه آپ کنم واسه همین یه پارتو الان گذاشتم بقیشم فردا حتما میزارم.

غروب 31شهریور غم انگیزه:'(تسلیت:((

چون میدونم مدرسه دارین از این به بعد هرهفته2چپتر پنج شنبه ها و جمعه ها آپ میکنم که راحت تر بتونین بخونین:)

ال د لاو❤D:



Poison(persian translation)Where stories live. Discover now