Chapter38

745 54 48
                                    

Going Under/Evanescence
(این اهنگ انگار از زبون هریه اصلا تو این چپتر!)

خاطرات فور:

"دوستاتو نزدیک خودت نگه دار و دشمناتو نزدیک تر"این چیزیه که همه میگن.

من به سختی عاشقش شده بودم،عشقم انقد عمیق بود که به درجه ای رسیده بودم که کور شده بودم.اون موقع همه چی به نظرم درست و بامعنی بود.من عاشقش بودم،اونم عاشقم بود ولی هیچوقت اقرار به عشقش نمیکرد.درسته که نمیگفت عاشقمه ولی من تو دلم میدونستم که منو دوست داره.ولی اشتباه میکردم،کاملا اشتباه میکردم.اون منو فریب داد.اون منو تبدیل به چیزی کرد که دیگه من نبودم.اون ازم استفاده کرد و بعد مثه یه تیکه کاغذ بی ارزش مچالم کرد و دورم انداخت.تنها چیزی که تو این معادله کم بود،تساوی بود.من باید تساویو برقرار میکردم تا باهم برابر بشیم،و این دقیقا کاری بود که انجام دادم.

شش ماه،شیش ماه از روزی که فکر میکردم یه فرشته رو دیدم میگذره.تو این زمان به ظاهر کم خیلی اتفاقا افتاده.آرابلا اتفاق افتاد،من اتفاق افتادم(منظورش شخصیت جدیدشه)و اون اتفاق افتاد.اون روز همه چی خیلی آشنا بود،بارون،ابرها،لایه ی غلیظ مه که انگار کل شهرو فرا گرفته بود،همه چی دقیقا مثل روزی بود که برای اولین بار آرابلا رو دیدم ولی اون روز همه چی داشت برعکس میشد.خاطراتم که سرشار از عشق و خواستن بود کم کم داشتن تو خاکستر ناپدید میشدن.احساسم بهش تقریبا از بین رفته بود ولی هنوز وجود داشت،در اعماق قلبم هنوز حسش میکردم.آرابلا صبح از خونه بیرون رفت،مثل هرروز که صبحا واسه قدم زنی میرفت بیرون،من رو کاناپه نشسته بودم و داشتم سعی میکردم یه برنامه تلویزیونی ببینم تا حواسمو پرت کنم.هروقت حس میکردم دیگه عشقی بهش ندارم و این عشق از دلم رفته،چند دقیقه بعد دوباره حس عشق ده برابر قوی تر از قبل به دلم برمیگشت.منتظرش بودم تا برگرده،امیدوار بودم که برگرده و بغضی که داشتمو ازم دور کنه،ساعت ها منتظرش بودم ولی اون برنگشت.همه وسایلاش تو خونه بودن ولی خودش نبود.بازم صبر کردم ولی بازم نیومد.خیلی عجیب بود،اون معمولا بیست دقیقه بعد از بیرون رفتنش برمیگشت ولی این بار ساعت ها بود که ندیده بودمش.اولین فکری که تو ذهنم اومد این بود که اونو ازم گرفتن،یکی اونو ازم گرفته ،سریع اضطراب وجودمو پر کرد ولی این فکر بی معنی بود،همه میدونستن که آرابلا مال منه و کسی جرات نداشت بهش دست بزنه.بعد یه فکر دیگه به سرم زد:اون(him).آرابلا رفته پیش اون؟(منظورش همون پسرس که آرابلا همیشه میگفت عاشقشه)آرابلا پیش من زندگی میکرد ولی همیشه میگفت یه مرد دیگه رو دوست داره،اون هرشب منو میبوسید ولی میگفت قلبش متعلق به مرد دیگه ایه.اون مرتباً به من میگفت که هیچوقت منو ترک نمیکنه،ولی شاید من فقط یه وسیله واسه سرگرمیش بودم.تو اتاق نشیمن هی جلو عقب راه میرفتم.تا حالا هیچوقت اون مرد رو ندیدم،نمیدونم چه شکلیه و حتی اسمشم نمیدونم(خب خیلی اسکول تشریف داری پسرم).آرابلا به ندرت از اون حرف میزنه و هروقت هم که من بحثِشو پیش میکشم به سرعت بحثو عوض میکنه.این موضوع خیلی اذیتم میکنه که آرابلا هیچی بهم نمیگه حتی اسشمو هم نمیگه.از روزی که دیدمش روزی نبوده که بیدار شم و به این فکر نکنم که اون امروز منو ترک میکنه.این فکر هرشب مثل خوره میفته به جونم و تا صبحم از بین نمیره.فکر میکنم اون کاریو کرده که من همیشه ازش میترسیدم؛اون منو ترک کرده.

Poison(persian translation)Where stories live. Discover now