Chapter31

334 41 13
                                    

هوا کاملا تاریک شده و از وقتی که از خونه فور خارج شدم حس خالی بودن بهم دست داده،البته خوشحالم که خارج شدم.فور میتونه خیلی چیزا باشه؛ عصبانی، رومخ، آزاردهنده و منحرف ولی تا حالا هیچوقت ترسناک نبوده، حتی لحن صداشم متفاوت بود.من جدیدا به صدای درونم گوش نمیدادم، کارایی کردم که هیچوقت انجام نمیدادم، ولی خوشحالم که این بار بهش گوش کردم.

وقتی دارم ماشنمو تو جای پارک خونه میزارم،بابامو میبینم که میره سمت ماشینش، نزدیکش وایمیستم و پیاده میشم.

ازش میپرسم:
_کجا داری میری؟
امیدوارم ازم نپرسه چرا دیشب خونه نیومدم.

_دارم واسه شام میرم خونه ی مری، تو تمام روز کجا بودی؟

_ام خب من با دوستام بیرون بودم، تو کجا بودی؟

_من دیشب خوته ی مری موندم.
به سرفه میفتم.

_تو چی؟
سعی میکنم خودمو جمع و جور کنم.

_چیزی نیس که نگرانش باشی.ما دیشب شامو خیلی دیر خوردیم، رستوران خیلی شلوغ بود و تو هم که ما آدمای پیرو میشناسی، زود خسته میشیم.مری بهم پیشنهاد کرد که شبو خونش بمونم چون خیلی دیروقت بود و گذاشت که رو مبلش بخوابم.چیز جدی ای نبود.
با لحن عادی میگه.

_خب پس الان داری میری شام بخوری باهاش؟ این وقت شب؟ تقریبا ساعت هشته.
بهتره که امشبو هم خونه ی اون زن نمونه، به یه دلایلی ازش خوشم نمیاد.

_آره، یه شام دیروقته دیگه.ولی امشب حتما میام خونه.قول میدم.

_باشه، خوش بگذره.

_دوست دارم هانتر.
پیشونیمو میبوسه.

_منم دوست دارم بابا.

سوار ماشینش میشه و حرکت میکنه و منو تنها میزاره.چراغای ماشینشو میبینم که به آرومی تو جاده محو میشن.گاهی وقتا آرزو میکنم که کاش این تو این خیابون چراغ بود، چون گاهی اوقات محاصره شدن با تاریکی ترسناک به نظر میاد.

بالاخره یکم احساس سرما میکنم پس میرم تو خونه.خونه گرمه و بوی تازگی میده، مثه بوی لباسای تمیز.در جلو رو قفل میکنم و بعد میرم طبقه ی بالا.

حس میکنم جدیدا زیاد تو اتاقم نبودم؟ انگار همش بیرونم و دارم یه کاری انجام میدم.رو تختم دراز میکشم و کفشامو پرت میکنم، بعدا میزارمشون سرجاشون.باد درخت کاج روبروی خونه رو به سمت پنجرم خم میکنه وقتی بهش نگاه میکنم تنها چیزی که میبینم شاخه های کوچیکه که به پنجره برخورد میکنن.

می وود همه چیزای هوای زمستونیو به غیر از برف داره؛ بارون ، هوای سرد و بادهای شدیدو داره ولی به ندرت اینجا برف میاد.تنها چیز خوب زمستون برفه.

رو تخت میشینم و از جیبم گوشیمو درمیارم.ساعت تازه هشته و من نمیخوام بقیه شبو همینجور تو خونه بشینم.کی هست که باهاش برم بیرون؟
مت با تیم بیسبالش رفته بیرون امشب و من زیاد از مک خوشم نمیاد، اگه به خاطر صدای رو مخ و شخصیت گیر و کنه بودنش نبود شاید بهش زنگ میزدم.به دوستای بیشتری نیاز دارم تا باهاشون برم بیرون.تنها کسی به ذهنم میاد ریوه.اون به نظر آدم جالب و جذابی میاد، پس چرا که نه؟

Poison(persian translation)Where stories live. Discover now