بابام از آشپزخونه میره سمت هال و منو که رو کانتر آشپزخونه نشستمو تنها میزاره.باورم نمیشه که میخواد بقیه زندگیشو با این زن بگذرونه درصورتی که فقط چندماهه میشناستش و حتی هنوز رابطشون "رسمی"نشده.
مشکل بابای من همینه.همیشه در مورد دوست دخترای دبیرستانش بهم میگه؛میگه با دخترا زیاد میگشته و زود عاشقشون میشده ولی درنهایت دخترا دلشو میشکوندن و ترکش میکردنو تنهاش میزاشتن(اخخخییی:()بابا و مامانم بعد یه سال آشنایی باهم ازدواج کردن.بابام مامانمو سال اول دانشگاه حامله کرد(نحوه استفاده کاندومو باباش باید یاد میگرفت)و درنهایت باهم ازدواج کردن.
من فقط میترسم این زنه احساسی که بابام بهش داره رو متقابلا به بابام نداشته باشه.نمیخوام دل بابام بشکنه.
رولای دارچینیو برمیدارم و میرم تو هال،میبینم که مری پاهاشو جمع کرده و به بابام تکیه کرده.این صحنه باعث میشه دلم بخواد رولا رو بندازم زمین و مستقیما برم تو اتاقم ولی اینکارو نمیکنم چون دلم نمیخوا بابامو ناراحت کنم.
رولا رو میزارم رو میز و یه لیوان هات چاکلت برمیدارم.تا میخوام یه چی بگم صدای ضربه به در میاد.
بابام گیج شده انگار انتظار کسیو نداشت،مری هنوز داره لبخند میزنه.حس میکنم انگار هیچوقت لبخند از لباش نمیفته.
میپرسم:
_کیه؟
بابام میگه:
_نمیدونم.تو کسیو دعوت کرده بودی؟
میگم:
_من نه،تو چی؟
_نه
(لابد فوره:|)بلند میشم میرم سمت در.دیروقته، نمیدونم کی میتونه باشه.رو پنجه راه میرم سمت درو از تو چشمی نگاه میکنم.
نفسم بند میاد وقتی قیافه ی آشنای یه پسر موفرفریو دم در میبینم(گفتم:||||)
بابام میپرسه:
_خب،کیه؟آروم میگم:
_امم فوره.هزاران هزار سوال داره میاد تو ذهنم و به هیچکدومشون نمیتونم جواب بدم.این موقع اینجا چیکار میکنه؟
_کی؟(فایو دیگه-__-)
_فور دیگه همون موفرفریه که هدبند میزاره.
_اهان اون پسره
وقتی دارم درو باز میکنم مری میپرسه:
_فور؟سعی میکنم با تن صدای پایین بپرسم:
_تو اینجا چیکار میکنی؟(ینی هروقت هرجا فورو میبینه اولین چیزی ک میگه همینه-__-حداقل اولش یه سلام کن)به سادگی جواب میده:
_نمیدونم.میام بیرون دم در ورودی و درو پشت سرم میبندم تا مری و بابام صدامو نشنون
ازش میپرسم:
_منظورت چیه که نمیدونی؟_نمیدونم یهو گفتم بیام یه سری بزنم.
_خب من الان یجورایی مهمون دارم