Chapter33

366 45 17
                                    

تو راهرو تلو تلو میخورم،نمیدونم دارم کجا میرم.همه چی مثه یه توهم بزرگه و من دارم خودمو قانع میکنم که این فقط یه خوابه.دیوارای رنگی در نظرم محو و تارن.نمیدونم باید چیکار کنم.

صورتم خیس از اشکه و کل بدنم بی حسه.تمام چیزای اطرافم انگار دارن کم کم ناپدید میشن.تمام تمرکزم روی راهروی درازه پیش رومه.

درد شدیدیو سمت راست بدنم حس میکنم.به جایی که درد داره نگاه میکنم،رو تیشرتم لکه ی قرمز بزرگی میبینم.وقتی دستمو روش میزارم,مایع قرمز دستمو هم الوده میکنه.با اینکه درد خیلی شدیده ولی در حال حاضر چیزی نیست که نگرانش باشم.

هیشکیو نمیتونم پیدا کنم و انگار هیشکی دنبال من نمیگرده.سرم به شدت درد میکنه و حس میکنم الانه که غش کنم،ولی باید ادامه بدم،ینی اون کجا رفته؟(منظور رجیناس)

یه لحظه داشتیم خوشحالی میکردیم و لحظه بعد همه اون خوشحالی ازمون گرفته شد.

تو ذهنم به این اتفاقات فکر میکنم،اینا واقعی نیس،هست؟فقط یه خوابه.همش با خودم جمله ی "این واقعی نیست" رو تکرار میکنم،انقد تکرار میکنم تا باورم میشه که"این فقط یه کابوسه بزرگه و هرلحظه ممکنه از خواب بیدار شم"

و بعد حقیقت بهم هجوم میاره،دیگه نمیتونم فک کنم این یه خوابه.این واقعیه و داره اتفاق میفته.
این حقیقت بی رحمانه رو سرم اوار میشه و منو زمین میزنه،میفتم زمین و گونه هام به زمین سرد و سفید برخورد میکنه(now i'm lying on the cold hard ground :D)

بلند گریه میکنم،انقد داد میزنم تا گلوم ورم میکنه.به زور میتونم حرکت کنم یا نفس بکشم.جوریکه انگار یه نفر بدنمو باز کرده باشه و رو کل بدنم اسید ریخته باشه.

_هانتر؟
یکی اینو میگه و به شونم میزنه.

اونه(him...ینی اشاره به یه مرد داره).برمیگردمو با ناخنام به کسی که پشت سرم ایستاده چنگ میزنم.

*******
درحالیکه نفس نفس میزنم از خواب میپرم.نفس کشیدنم بی نظمه و یه دردی تو سینم حس میکنم.

این بلند ترین زمانی بود که کابوس ندیده بودم؛یک هفته.(منظورش اینه که یه هفته کابوس ندیده بوده و بعد یه هفته دوباره کابوسش برگشته)
قبلنا هرشب کابوس میدیدم ولی جدیدا بهتر شده.کاش کلا متوقف میشدن.خاطره ی خیلی غم انگیز و ناراحت کننده ایه و دلم نمیخواد هر شب دوباره یادش بیفتم.هروقت که فکر میکنم دارم یه قدم به جلو میرم،درواقع دارم دو قدم عقب میرم.

وقتی از تخت میام بیرون هوای سرد بدنمو مور مور میکنه.پنجره کاملا بازه و هوای سرد وارد اتاق میشه.به سرعت میرم سمتش و میبندمشو قفلش میکنم،هروقت که قفلش نمیکنم با باد باز میشه.

از تو کمدم یه یه ژاکت برمیدارم و میندازمش رو سرم تا گرمم کنه

میرم طبقه پایین و بابامو میبینم که پشت میز نشسته و داره قهوه میخوره و روزنامه میخونه.یونیفرم کارش تنشه.

Poison(persian translation)Where stories live. Discover now