ریو و من حدود یه ساعته که داریم باهم حرف میزنیم.ما درنهایت یه پانینی(panini)و لیموناد سفارش دادیم.خیلی عجیبه چون من و ریو مشترکات زیادی داریم؛اونم مثه من شناگره و عضو تیم شنای مدرسه ی سابقش بوده.برنامه های مورد علاقش Full House وGreys Anatomy (عررر آناتومی گری عشقه عشششششق)هستن.اون گفتش که دوس داره دکتر شه وقتی بزرگتر شد که این همیشه آرزوی منم بوده.علاقه ی خاصی به مغز داره و دوس داره بعد کالجش جراح مغز و اعصاب بشه(منم اولاش میخواستم مغزو اعصاب بخونم دیدم طولانیه گفتم بیخیل-_-).فهمیدم که نوزده سالشه؛یه سال از من بزرگتره و یه امسالو بین کالج و مدرسه استراحت گرفته تا شغل پیدا کنه تا کمک هزینه ی کالجش باشه.
ازم میپرسه:
_خب میخوای وقتی بزرگتر شدی چیکار کنی؟_هووممم،چندوقتیه دارم بهش فکر میکنم و تقریبا مطمئنم که دلم میخواد متخصص قلب بشم.
کاملا نمیدونم چی میخوام ولی در حال حاضر فک کنم شغل خوبی باشه.
با یکم هیجان بیش از حد میگه:
_پس تو هم میخوای دکتر بشی؟پس شاید درنهایت تو یه بیمارستان بیفتیم باهم._آره چمیدونی شاید اصن دکترای شریک شدیم.
میخنده
_دکترای شریک؟
هنوز داره لبخند میزنه.انگار لبخند هیچوقت از لبش نمیفته._آره.میدونی که دکترا همیشه انگار یه تیمن.
_آره ولی فک نکنم دکتر قلب و مغز باهم برن سر یه جراحی!
_حالا هرچی.
اینو میگم و میخندم._خب هانتر،کدوم مدرسه میری؟
_دبیرستان ریج وود(Ridgewood)حدودا بیست دقیقه تا اینجا فاصله داره.
_آهان آره میدونم کجاست.پدر و مادرم زمان دبیرستانشون اونجا میرفتن.
_واقعا؟پدرومادرت از اون زمان همدیگرو میشناسن؟
_آره.تو دبیرستان عشق همدیگه بودن.
لبخند میزنه.حتما داره به پدر مادرش فک میکنه._واقعا؟پدر مادر منم همینطور.اونا زمان کالج بعد اینکه مادرم منو حامله شد ازدواج کردن.(حالا بشین شجره نامه تعریف کن:|)
با تعجب میپرسه؟
_تو کالج؟و تو الان هیجده سالته؟مامانت حتما خیلی جوونه._خب درواقع اون مرد.
_وای واقعا؟واقعا متاسفم.نمیخواستم که...
لبخندش به سرعت ناپدید میشه._اشکال نداره.
بهش لبخند میزنم.
_قضیه مال خیلی وقت پیشه.دقیق بخوام بگم مال وقتی که به دنیا اومدم.نمیدونم چرا دارم اینا رو واسش تعریف میکنم.من به زور میشناسمش،ولی یه چیزی بهم میگه که میتونم بهش اعتماد کنم.به نظر مهربونو مودب میاد.