Chapter27

506 42 76
                                    

با گرمایی که رو صورتم حس میکنم بیدار میشم.وقتی چشمامو باز میکنم نور خورشید به اتاق فور میتابه.هوا آفتابیه که چیز خیلی عجیبی تو می ووده.اینجا هرروز بارونه حتی تو تابستون.

غلت میخورمو فورو میبینم که کلشو تو بالش فرو کرده.آفتاب به موهاش میخوره و رنگشو روشن تر نشون میده.

همینطور که به فور نگاه میکنم خاطرات دیشب میاد تو ذهنم.نحوه ی نگاهش به من وقتی داشت جاهای مختلفمو لمس میکرد(-___-)زبون گرمش چه حس خوبی رو پوستم داشت.واقعی بود؟یا یه رویا بود و من الان توهم زدم؟

یه قسمت از وجودم ارزو میکنه که فقط یه رویا بوده باشه درحالیکه یه قسمت دیگه ی وجودم این آرزو رو نداره(خصوصیات هانتر یک:کلا خوددرگیره همیشه یه قسمت وجودش با اون یکی قسمتش در جنگو جداله-_-)
متفاوت با چیزی بود که تصور میکردم(خصوصیت دو:همه چی براش متفاوته-_-)
بهم حس سرکش بودنو سرزنده بودن داد.هیچوقت فکر نمیکردم همچین چیزی به این زودی اتفاق بیفته.همیشه فکر میکردم این کارو تا زمان ازدواج انجام نمیدم.

صدای کوچیکی از لبای فور خارج میشه و من بهش نگاه میکنم.چشماش هنوز بستس و لباش از هم فاصله گرفته.شبیه یه آدمه متفاوته الان.هدبند نداره که موهاشو عقب بزنه و یه جورایی معصوم به نظر میاد(تو همه فن فیکا هری تو خواب این شکلیه ینی خلاقیت و نواوری نویسنده ها منو کشته)،شبیه یه پسر بچه.وقتی خوابه دیگه به نظر مرموزو تیره نمیاد؛شبیه یه پسر ساده با فکرای سادس.

_زل زدن بی ادبانس.
به ارومی زمزمه میکنه.چشماش هنوز بستس ولی بیداره.

_من زل نزده بودم.(هردفه هم همینو میگه:/)
به سرعت یه ور دیگه رو نگاه میکنم.درسته که بهش زل زده بودم ولی نمیخوام از اینی که هس مغرور تر شه.

با طعنه میگه:
_آره تو که راست میگی.

وقتی دوباره بهش نگاه میکنم چشماش بازه و به نظر سرحال میاد.رو تخت میشینه و به پشت تخت تکیه میده؛لباس تنش نیست.

فور میگه:
_میشه  یه چیزی بگم بهت؟

وای،سریع استرس میگیرم.لابد میخواد بگه شب گذشته یه اشتباه بوده و ازم میخواد که برم.به آرومی سر تکون میدم و نگاهمو از چشماش برمیدارم.من آدم حساسیم و دلم نمیخواد جلوش احساساتی بشم در حالیکه تو تختش هستم و تیشرتش تنمه.

_خیلی سورپرایز شدم وقتی بیدار شدمو دیدم هنوز اینجایی.

واقعا؟از جوابش خیلی تعجب کردم.انتظار داشتم بهم بگه که برم بیرون از خونش.داشتم خودمو واسه بدترین چیزا آماده میکردم.

_واقعا؟چرا؟
هنوز یکم تو شوکم.

_این کاریه که اکثر دخترا میکنن.بیدار میشیمو میبینم که رفتن.
اینو که میگه یکم حس حسودی بهم دست میده.

Poison(persian translation)Where stories live. Discover now