part 1

362 28 5
                                    

یک روز جدید تو شرکت.هر روز یه کارو انجام میدم.چند سالی هست که راییس یه شرکت مد هستم.
فلش به بک به پنج سال قبل:
امروز یه آرایش خیلی ساده کردم و رفتم دانشگاه.چیز زیادی تا فارغ التحصیلیم نمونده و من منتظرم که نامزدم پاول بهم پیشنهاد ازدواج بده.
پاول بهم زنگ زد و گفت ساعت شیش برم پارکی که همیشه با هم میریم.منم با خیال اسنکه می خواد بهم پیشنهاد بده از دانشگاه تا خونه ی مشترکی که توش زندگی می کنم دویدم.راستش من ورزشکار خوبیم.تا رسیدم خونه پریدم جلو آینه و حسابی به خودم رسیدم و یه پیراهن قرمز کوتاه پوشیدم و کتم و برداشتمو رفتم.
راس ساعت شیش رسیدم پارک و دیدم پاول نشسته رو یکی از نیمکتا.
پ:سلام ونی
و:سلام عزیزم.چیزی شده خواستی باهام صحبت کنی؟
پ:آره.راستش......
وای خدایا الاناس که بگه باهاش ازدواج کنم.
پ:ببین ونسا من میدونم تو واقعا عاشقمی ولی من تورو اونطوری که باید دوست ندارم.من تورو فقط به عنوان یه دوست صمیمی دوست دارم و عاشق یه دختر دیگه هستم.
با این حرفاش حس کردم قلبم به هزار تکه مساوی تقسیم شد و تنها کاری که به فکرم رسید فرار بود.زدم زیر گریه و شروع کردم با تمام سرعت دویدن.
هیچوقت نفهمیدم اون لحظه دقیقا از چی فرار کردم.از خودم؟یا شایدم از عشقم؟
تنها چیزی که فهمیدم این بود که من به طرز بدی داغون شدم.یعنی امیدی بهم هست؟
.
.
بعد از دو سال تونستم خودمو جمع و جور کنم و حالم خیلی بهتره.همش می رفتم پیش یه روان پزشک که واقعا بهم کمک کرد و من واقعا ازش ممنونم.
پدربزرگ پیر و ثروتمندم هم مرد و شرکت بزرگش به من ارث رسید چون من تنها عضو عاقل خانوادم.
.
.
سال بعد من واقعا پولدار شدم و جذبه من باعث سوختن دشمنام شد و ار پسری که سعی می کرد بهم نزدیک بشه با شناختن من دمشو می ذاشت رو کولشو در می رفت البته من بعده پاول یاد گرفتم به هیچ کس اهمیت ندم.

.
.
چهار سال از جدا شدن من و پاول میگذره.من خیلی تو کارم موفقم و چند بار با چند تا سلبریتی معروف کار کردم.در واقع لباساشونو طراحی کردم.خونه های بعضیاشونم سر و سامون دادم.
.
.
پایان فلش بک.
.
.
.
.
این قسمت اول بود.امیدوارم دوست داشته باشید.این قسمت چیزی نداشت و فقط فلش بک بود و داستان از قسمت بعد شروع میشه.
لطفا vote کنید و نظربدید
ممنون (:

Always proud of my selfWhere stories live. Discover now