داستان از نگاه ونسا :
صدای زنگ در خونه منو به آرومی از افکار نا منظمم بیرون کشید. به سمت در رفتم و بازش کردم. اون لحظه مدام دعا می کردم که هری نباشه. ولی متاسفانه هری بود. حتی خودم هم نمی دونم الان دقیقا چی می خوام. این که این موجود زیبا با موهای فرفری با جنگلی پنهان درون چشم هاشو ببینم یا نه.بعد از خوش آمد گویی کوتاه و احوال پرسی خشک، شروع به صحبت کردم.
و :خب الان می تونم بدونم آدرس رو از کجا پیدا کردی.
ه :ببین ونسا. من اصلا آدم دروغ گویی نیستم و از دروغ واقعا بدم میاد. پس بهتره که به تو حقیقت رو بگم و هیچ دروغ و پنهان کاری در کار نباشه.
چند ثانیه مکس کرد و بعد یه نفس عمیق ادامه داد.
ه: من... یعنی.. چند سال پیش وقتی که تو برای بستن قرارداد های مختلف با شرکت ها دور دنیا می چرخیدی و خیلی سمت انگلستان نمی آمدی، من با خواهرت ترسا رابطه داشتم. اون دختر خوب و مهربونی بود. یکم حسود بود ولی حسادتش به چشم نمیومد. اون برای کسی مثله من آدم مناسبی به نظر نمیومد. منظورم اینه که اون واسه ی من زیادی خوب بود و مهم ترینه دلیل این بود که من عاشقش نبودم ولی انگار اون خیلی به من وابستگی پیدا کرده بود یه جورایی عاشقم شده بود. آدرس تو هم اون بهم داد چون فکر می کرد من مدل خوبی واسه ی شرکت تو میشم. ببین ونسا نمی دونم تو چه جوری درباره من فکر یا قضاوت می کنی ولی اینم در نظر بگیر که من واقعا عاشق تو هستم و حاضرم برای تو هر کاری انجام بدم. هر کاری.حرف های هری دقیقا مثله ی چاقو ی تیز و برنده می مونه. حس می کنم مدام اون چاقو تو قلبم فرو میره و بعدش در میاد. من دارم آروم آروم می شکنم ولی حداقل نباید جلوی هری بشکنم. نباید بهش اجازه بدم فکر کنه من عاشقشم و بهش نیاز دارم و آدم ضعیفی هستم.
و :ولی می دونی چیه هری؟؟تو قلب من کوچک ترین احساسی که بشه بهش گفت عشق وجود نداره. مخصوصا به تو. تو برای من هیچی جز دردسر نیستی. از وقتی وارد زندگی من شدی فقط برام دردسر درست کردی و بهم ضرر زدی. دیگه بسه. مگه یه انسان چقدر می تونه دردسر تحمل کنه؟؟
همه ی این کلمه هایه ریز و درشت با سردترین لحن ممکن و یه نیشخند از دهنم بیرون پریدن.
وقتی به خودم اومدم دیدم هری رفته و من تو افکار خودم غرق شدم.
..........
یه روز پر دردسر دیگه برای من شروع شد. امروز به خاطر اسم بزرگ ونسا جانسون هم که شده باید قوی باشم و برم شرکت و به تمامی این شایعه های الکی خاتمه بدم.بهترین لباسی رو که می تونستم پوشیدم و سریع به سمت شرکت رفتم.
اما وقتی وارد شرکت شدم حرف هایی رو که می شنیدم رو نمی تونستم باور کنم.
این امکان نداره. همه ی اینا دروغ هستن. نه خدایا این اتفاق نباید میفتاد.498کمله.
دوباره تعداد کلمات رو میگم چون وضعیت ووت و کامنت به درد خودتون می خوره.
جا داره اینجا یه تشکر شیک و ویژه از دوستای خوبم روژینا و یلدا و هلیا که تو این قسمت خیلی بهم کمک کردن،بکنم.
ممنون رفقا.
CZYTASZ
Always proud of my self
Fanfictionخیلی وقتا آدم تو اوج آسمونا،سقوط می کنه.دلیلش اینه که انسان خیلی سریع مغرور میشه و به خودش می نازه.منم یه آدمم و همچین خطاهایی ازم سر میزنه.من موقعی که در اوج شهرت بودم،بر اثر یه اشتباه کوچیک سقوط کردم و می تونم بگم که دلیل اصلی این اتفاق غرور مسخره...