داستان از نگاه هری:
حالا وای وای وای وای وای وای.قرم گرفت وای وای.ژوووون درخواستمو قبول کرد.قربونش برم میاد و باهام صحبت می کنه.عاشقشم.الان باید با کمک مستر شکمو هوران یه غذایی چیزی درست کنم و مهم تر از همه باید باهاش درباره قضیه جان و خواهر خدا بیامرزو صحبت کنم تا درابارم فکر بد نکنه.دیگه بعد از اون بستگی به خودش داره.
.
زینگ.....
واییی اومد.چرا انقد زود اومد؟حالا باید چی کار کنم؟خب هری تو صد بار اینو تمرین کردی فقط با لبخند و خوشرویی رفتار کن.خیلی شیک درو باز کن و دعوتش کن داخل.
ه:سلام ونسا.خوش اومدی.
و:ممنون.
ه:کتتو بده من آویزون کنم به چوب رختی.
و:باشه ممنون.
ه:خواهش می کنم این که کاری نبود.
بعدش به طرفه هال راهنماییش کردم و هردومون نشستیم.
و:خب می تونیم صحبتو شروع کنیم؟
ه:البته.خب بزار از جان و خواهر خدا بیامرزش شروع کنیم.من چند سال پیش با جان آشنا شدم.اون راننده قبلیه ما بود.اون واقعا مهربون بود و بدجور نسبت به خواهرش وسواس بود.خواهرش اگه اشتباه نکنم 3 سال ازش کوچیک تر بود.بعده یه مدت کوتاه یه پارتی بزرگ تو خونه من برگزار شد و من جان و خواهرشو دعوت کرده بددم.خواهرش وقتی منو دید انگار عاشقم شد ولی راستش من دوستش نداشتم.یعنی اون طوری که باید دوستش نداشتم.اون فقط مثله یه دوست بود.دلم واسش خیلی می سوخت چون اون یه بیماری لاعلاج داشت و هیچکس بهش امیدی نداشت و هیچ پسری باهاش دوست نمیشد.همین باعث شد که من تصمیم بگیرم فقط باهاش دوست بشم ولی بعدش اون خیلی به من وابسته شد یا بهتره بگم امیدوار شد.بعده یه مدت کوتاه رک و رو راست بهش گفتم فقط واسم یه دوست معمولیه و ای کاش اینو بهش نمی گفتم چون بعدش قلبش شکست و روز بعدش خبر خود کشیشو تو روزنامه دیدم.از اون به بعد جان از من متنفر شد و ازم کینه به دل گرفت.
و:من اونو خیلی خوب درک می کنم.
اینو انقد آروم گفت که من تقریبا چیزی نفهمیدم.
ه:چی؟من دقیق نشنیدم.
و:هیچی.
ه:یعنی همچین اتفاقی واسه تو هم افتاده بوده؟
و:یه جورایی آره.
ه:من فضول نیستم ولی می تونم بدونم دقیقا چی شده؟
و:راستش آره.خب من...اممممم...سنم خیلی کم بود.تقریبا نزدیکای فارغ التحصیلیم از دانشگاه بود.بدجوری عاشق یه پسری بودم.چند سال بود که با هم بودیم.یه روز ازم خواست برم اونجایی که همیشه با هم قرار می ذاشتیم.اونجا یه پارک خارج از شهر بود و کمتر کسی توش دیده میشد.وقتی رفتم اونجا اون شروع کرد به حرف زدن و گفت که منو فقط به عنوان یه دوست،دوست داره و یه دختره دیگه رو دوست داره.منم گریه کردمو فرار کردم ولی دیگه کارم به خودکشی نکشید.
ه:پس بخاطر همینه که با پسرا نمی پری؟
و:تو از من انتظار داری با پسرا بپرم؟
ه:دخترای مجرد هم سن و سال تو همچین کارایی می کنن.
و:من یه دختره معمولی نیستم.
ه:میدونی چیه؟
و:چیه؟
ه:تو هر دختری نیستی.تو ونسا جانسون هستی و من عاشق این دختر از خود راضیه مغرورم.طوری که اولین بار که همو دیدیم مجبورم کردی بهت بگم خانوم ونسا...منو شیفته ی خودت کردی.
و:تو اولین کسی هستی که همچین حرفی بهم می زنه.
ه:واقعا؟
و:آره.بقیه از من می ترسن.
ه:منم اون اول یه خورده ترسیدم ولی بعدش که تو چشات زل زدم و عشق و محبت رو دیدم ترسم ریخت.
و:ای کاش نمی ریخت.
ه:یعنی تو دوست داشتی الان ازت می ترسیدم؟
و:آره
ه:پس بزار یه اعترافی بکنم.تو اومدی تو زندگیم و قلبمو دزدیدی.جدی میگم.من با هر دختری بودم از سره بیکاری و خوش گذرونی بوده ولی تو با همه فرق داری.من وقتی اطراف تو هستم خل میشم،قلبم تندتر می زن،واسه اینکه تو بهم نگاه کنی و اهمیت بدی و حتی باهام حرف بزنی حاضرم هر کاری کنم.حتی بعد از اینکه قضیه دوست پسر سابقتو گفتی مطمئن شدم تو به عشق اعتقاد داری ولی نمی خوای طوری رفتار کنی که به من وابسته ای.
و:تو همیشه انقد زود آدمارو می شناسی؟
ه:نه.من وقتی تو چشمای قشنگ تو نگاه کردم تونستم تورو بشناسم و تو اگر به من اعتماد نداشتی نمی آمدی اینجا و باهام صحبت نمی کردی.
و:حق با تو.می دونی چیه؟من همش نگران این بودم که شاید از من متنفر باشی.این نگرانیه مسخره هنوز تو قلبمه و فکر می کنم شاید تو داری منو گول می زنی.درست مثله بقیه دخترا.
ه:من هیچوقت حتی سعی نکردم دختریو گول بزنم.همه ی دخترایی که با من گشتن به خواسته خودشون بوده و من مجبورشون نکردم.
و:از کجا بدونم داره راست میگی؟
اینو گفتمو همین طوری یه نگاهی به ساعتم انداختم.یا خدا!الان واقعا 12:30نصفه شبه یا من توهمی شدم؟
و:دیگه دیر وقته و من باید برم خونه.واقعا از صحبتات ممنونم و الان که باهات صحبت کردم حسه سبکی و آرامش می کنم.
ه:منم همین طور.
و:خدافظ
ه:خداحافظ
.
.
قسمت 6
راستش این ادامه قسمت 5 بوده ولی من تو قسمت قبلی حوصله تایپ کردن نداشتم به خاطر همین دو قسمتش کردم.
این قسمت خیلی بد شد می دونم.
شما به بزرگی خودتون ببخشید :(
YOU ARE READING
Always proud of my self
Fanfictionخیلی وقتا آدم تو اوج آسمونا،سقوط می کنه.دلیلش اینه که انسان خیلی سریع مغرور میشه و به خودش می نازه.منم یه آدمم و همچین خطاهایی ازم سر میزنه.من موقعی که در اوج شهرت بودم،بر اثر یه اشتباه کوچیک سقوط کردم و می تونم بگم که دلیل اصلی این اتفاق غرور مسخره...