داستان از نگاه تایلر:
اون جیغ بلند بود و من و هری بی اختیار به طرف اتاق ونسا دویدیم و دیدیم تخت بغل ونسا که تو تیمارستان خودکشی کرده و همش جیغ می زنه و ونسا هم با هر دو تا دستش گوشش رو پوشونده و انگاری اصلا تحمل نداره.
اون خیلی حساس شده و می تونم اینو تو همه ی حرکاتش ببینم. واسه یه پسر که به خواهر بزرگ ترش خیلی وابسته هست واقعا سخته که اونو تو همچین حالتی ببینه. من هنوز بلایی که سرش اومده و عشقی که هری بهش داره رو هضم نکردم دیگه چه برسه به چیزایی که قراره در آینده به سرمون بیاد.
دکتر و پرستار ها اومدن و به سمت اون دختره نحیف هجوم بردن. یکی از پرستار ها یه جور آرام بخش تو سرم اون دختر تزریق کردن و بعده گذشته کمتر از 10 دقیقه اون دختر خوابید. ونسا چرخید و از روی تخت بلند شد. اولش به خاطر اینکه یهو از جاش بلند شد سرش گیج رفت و نزدیک بود بیفته ولی بعد تعادلش رو به دست آورد.
یکی از پرستار ها به سمت ما اومد.
_شما همراه خانم جانسون هستید؟؟
ه: بله. چه طور مگه
_آقایه دکتر می خوان با شما صحبت کنن.
ه: باشه ولی چه موقعی دقیقا؟؟؟
_نیم ساعت دیگه
ه: باشه من با آقایه مالیک و برادر خانم جانسون میام
_باشه....
نیم ساعت بعدداستان از نگاه سوم شخص:
سه نفری داخل دفتر دکتر نشسته بودن. دکتر انگار استرس داشت. از نگاهش معلوم بود اخبار خوبی پیشه رو نیست و اینو هر سه تایه اونا حدس زده بودن.
بعد از چند دقیقه بالاخره دکتر شروع به حرف زدن کرد.
_خب. شما تا الان فهمیدید که ونسا باید زود تر از این ها بهبود پیدا می کرد. اون حساس شده و دیگه تحمل نداره. اون خیلی تغییر کرده. انگار چند ماه پیش بعد از عمل جراحی سلول های سرطانی که در مغز ایشون رشد و تقسیم یافته بودن بعد از این مدت خودشون رو نشون دادن. خیلی معذرت می خوام ولی ما واقعا دیر متوجه شدیم و راه هایی که رو به رو داشتیم بسته شدن. شیمی درمانی ایشون رو فقط واسه 10 ماه زنده نگه می داره و اگر شیمی درمانی نشنی تا 4 ماه دیگه ایشون رو از دست می دیم. تصمیم با خودتونه که چی کار کنید. من باز هم از شما عذر خواهی می کنم.
دکتر ساکت شد. اون سه تا کاملا خشک شده بودن و نمی دونستن چی کار کنن یا چی بگن.
آخرین چیزی که در اون لحظه اتفاق افتاد سقوط یک قطره اشک از چشم های سبزه هری بود....
....
این قسمت خیلی کوتاه بود ولی من خوندش رو واجب می دونم. از اون جایی که اولین فن فیکمه قرار نیست طولش بدم و این ها قسمت های آخرن.ممنون از کسایی که می خونم و با رای و نظرشون همایت می کنن (خیلی کمن)
YOU ARE READING
Always proud of my self
Fanfictionخیلی وقتا آدم تو اوج آسمونا،سقوط می کنه.دلیلش اینه که انسان خیلی سریع مغرور میشه و به خودش می نازه.منم یه آدمم و همچین خطاهایی ازم سر میزنه.من موقعی که در اوج شهرت بودم،بر اثر یه اشتباه کوچیک سقوط کردم و می تونم بگم که دلیل اصلی این اتفاق غرور مسخره...