داستان از نگاه ونسا:
امکان نداره. همه ی اینا کسایی هستن که من بهشون از ته قلبم اعتماد دارم ولی اینا دارن پشت سر من حرف می زنن. انگار که این ضرر به اونا وارد شده به جای من. اونا در حال حاضر حتی نمی دونن می دارم به حرف هایی که به خیال خودشون پشت سرم می زنن گوش میدم.بدون کوچک ترین اهمیتی بهشون به سرعت سمت دفتر ترسا رفتم.
حتی به خودم زحمت در زدن هم ندادم.و :تبریک میگم ترسا جانسون. از حالا به بعد رسما بیکار شدی.
ت :چی؟؟تو...تو نمی تونی. تو نمی تونی منو اخراج کنی.
و :ولی الان کردم.
ت :کسی که در حال حاضر باید ناراحت باشه منم. تو عشق زندگیمو ازم دزدیدی.
و :باور کن دیگه حرفات حتی یه سره سوزن هم برام ارزشی نداره. فقط می خوام گورتو از این شرکت و از زندگی من گم کنی.....
یک ساعت از اخراج شدن ترسا توسط من می گذره. من الان اصلا نمی دونم باید چی کار کنم. ۴۸ درصد شرکت هایی که می خواستن باهامون قرارداد ببندن، منصرف شدن.
این ضرر های پشت سر هم واسه من واقعا زیاده. من واقعا نمی دونم باید چه کار کنم. تو این سال هایی که من کار می کردم تا حالا اینقدر ضرر اونم پشت سر هم بهم وارد نشده بود. اینم به تجربیات قشنگ من اضافه شد.تو این لحظه بود که صدای در زدن گوشم رو نوازش کرد.
و :بفرمایید.
_مهمون نمی خواید خانم جانسون؟؟این صدا....امکان نداره. آخه این اینجا چی کار می کنه؟؟
و :زین؟؟؟ خودتی پسر؟؟؟
ز :کسی دیگه ای هم می تونه باشه مگه. البته مگر اینکه تو سال های نبود من یکی رو پیدا کردی و به من خبر نمی دی و من رو رفیقت حساب نمی کنی.
و :خیلی تغییر کردی گوریله من.رفتم سمتش و محکم بغلش کردم و خیلی سفت فشارش دادم. بویه گل یاس میده. خیلی چیز ها تو این پسر شرقی تغییر کرده ولی بویه یاس اون هیچ وقت تغییر نخواهد کرد از نظر من.
ز :تو هم بزرگ شدی ها جوجویه گوگولیه من.
و :تو هنوز هم بهم میگی جوجو؟؟ببین گوریل الان بزرگ شدم و بیست و شیش سالمه. دیگه اون جوجو نیستم.
ز :تو پیر هم بشی هنوز هم واسه من جوجویی.
و :حالا خوبه همش ۶ سال و نیم ازم بزرگ تریا.
ز :زیاده جوجو.به این یکی حرفش اهمیت زیادی ندادم و محکم تر فشارش دادم و اجازه دادم عطر گل یاس تو ریه هام بپیچه.
و :باورم نمیشه که برگشتی لندن.
ز :خودمم باورم نمیشه ولی فعلا داری منو له می کنی.به آرومی ازش جدا شدم و تو چشم های خوشگلش خیره شده. دلم واقعا واسه این موجود دوست داشتنی تنگ شده بود.
ز :خب تو این چند سال چه اتفاقاتی واست افتاد؟؟
و: من میگم ولی تو هم باید بگی.
ز :باشه....
471 کلمه
لطفا این فن فیک رو به دوستاتون معرفی کنید
من سعی می کنم زود به زود آپ کنم ولی با استقبال رو به رو نمیشم :*(
پس لطفا کمک کنید
زین هم که وارد شد
YOU ARE READING
Always proud of my self
Fanfictionخیلی وقتا آدم تو اوج آسمونا،سقوط می کنه.دلیلش اینه که انسان خیلی سریع مغرور میشه و به خودش می نازه.منم یه آدمم و همچین خطاهایی ازم سر میزنه.من موقعی که در اوج شهرت بودم،بر اثر یه اشتباه کوچیک سقوط کردم و می تونم بگم که دلیل اصلی این اتفاق غرور مسخره...