part 16

54 11 0
                                    


داستان از نگاه هری:

ه: جناب آقایه دکتر فقط بهم بگید اون دقیقا چه مشکلی داره. ببینید گلوله به قفسه سینه خورده بود و هیچ ربطی هم به سرش نداشت. موقعی هم که بی هوش شد سرش به جایی نخورد پس میشه به من بگید دقیقا مشکل چیه؟؟
_ آقا یه استایلز خوب گوش بدید. این اتفاق فقط در کمتر از یک درصد مردم رخ میده و اونم عوارض ناشی از بی هوشی زیاده. این فقط یه اختلال در حافظه کوتاه مدته. ایشون گذشته خودشون رو کاملا به یاد دارن ولی از اتفاقاتی که اخیرا براشون افتاده هیچ حضور ذهنی ندارن. اثرات منفی ناشی از بی هوشی زیاد معمولا تا چند هفته تموم میشن و من از شما می خوام که صبور باشید
......

رفتم سمت کافی شاپه نزدیک اون بیمارستان و از اینکه پسرا رو دیدم خیلی خوش حال شدم.
به سمتشون رفتم و یه جایی بقل دست زین و رو به رویه نایل نشستم.

ز: هری. الان می خوای چی کار کنی؟ ونسا فکر می کنه دوست دختر منه.
ه: چی؟؟
ز:من و ونسا چند ماه با هم رابطه داشتیم ولی بعد از اینکه ونسا برای یه مدت رفت جاکارتا  ما به هم زدیم و از اون موقع به بعد فقط دوستیم.

ه: اون فکر می کنه شما با همید. پس بزار همین جوری باشه. تا وقتی که حافظشو بدست آورد این طوری باشه ولی تو هم بی کار نشین. تو این مدت رویه اون کار کن که بتونه ما رو به یاد بیاره.
ز: هی من باورم نمیشه تو الان همچین حرفی زدی. من آمادگی کامل داشتم که یه دله سیر کتک بخورم.
ه: ههه تو الان قراره کمکم کنی. درست نیست کسی که می خواد کمکت کنه رو آزار داد.

اینو با یه لحنه تمسخر آمیز و نیشخند گفتم تا بفهمه این هری استایلزه نه هر کسه دیگه.

داستان از نگاه زین:

به سمت اتاق ونسا رفتم. اونو دیروز آوردن تو بخش. وارد شدم. اون داشت کتاب می خوند و انگار خیلی توش غرق بود.

به اسمه رمان نگاه کردم. "سال های عشق و وبا". ونسا عاشق این رمان بود و فکر کنم 100 بار اونو به صورت کامل خونده بود.

رفتم سمتش و کتاب رو از دستش قاپیدم. اون تعجب زده بهم نگاه کرد و یه لحظه دهنش باز موند. من از این فرصت استفاده کردم و سریع بوسیدمش.

به آرومی ازش فاصله گرفتم و تو چشم هاش خیره شدم. با همیشه فرق داشت. اون چشم هایی که همیشه برق می زدن دیگه این طوری نبودن. سرد و بی روح شده بودن. درست مثله اون ونسا مغرور و سرد که همه می بینن ولی موضوع این جاست که اون ونسایی که من می بینم با این ونسا خیلی فرق داره. اون ونسا دختریه که به خاطر برادره کوچیک ترش که بعد از مرگ پدر و مادرش افسرده شد، حاضره جونش رو بده.

با وجود این که خواهرش کلی  بلا سرش آورد بازم اونو دوست داره.
مادر و پدرش رو به خاطر مشکلاتی که داره سر زنش نمی کنه.
و در آخر ونسایی هست که در حالتی که لایقش باشی می تونه به راحتی بهت عشق بورزه بدون اینکه ازت انتظاری داشته باشه.

هری هیچ وقت نمی تونه این رویه ونسا رو ببینه چون این رویه اون فقط ماله منه.

Always proud of my selfWhere stories live. Discover now