داستان از نگاه سوم شخص:
با آرامش داشت به عکس هایی که بهش دادن نگاه می کرد و دکتر هم داشت با نگاه منتظرش اون رو می خورد.
_خب ونسا می دونی اینا کین؟؟؟
به عکس اول عمیق نگاه کرد.
و: این ترسا...این نیک... اینم فکر کنم خواهره نیک باشه.
عکس بعدی رو برداشت. این یکی یکم سخت تره.
و: این هریه.. اینم که زینه... این دختر و پسر بقل دستشون هم نمیشناسم.
_یکم بیشتر فکر کن
گویی مغزش فقط آماده شنیدن این حرف بود چون به محضه این که این کلمات از دهنه دکتر خارج شدن مغزه اون به شدت تیر کشید انگار که یه دسته سوزن یه جا توش فرو می کنن تو سرش.
یه دختره قد بلند و سبزه با لباسی قرمز و کوتاه...... یه مدل انگار...... اسمش رو به یاد نمیاره...... یه حمله مسلحانه زین و هری...... ونسا که غرق در خون شد و......
همه ی این ها یه جا به مغزش هجوم آوردن و نتیجه ای جز جیغ و داد های بی معنی نداشت.
صدایه شلیک گلوله تک سرش تکرار میشد و اون کاری به جز گذاشتن دست هاش رو سرش و جیغ زدن انجام نمی داد.
همین باعث نگرانی دکتر ها و پرستار ها شد.
با اشاره دکتر یکی از اون پرستار ها یه جور آمپول رو تو سرم اون زد و بعد از یه ربع اون دیگه ساکت شد و به یه خواب عمیق فرو رفت.
این رفتار فقط واسه فردی که فراموشی داره نیست. از طرفی هم تا الان باید اثرات ناشی از بی هوشی از ببین رفته باشه.
همین باعث شد که دکتر شک کنه و شروع به تحقیق کنه که ببینه مشکل اون چیه.
اگر چه یه سری حدس و گمان داشت ولی باید چند تا آزمایش انجام بده که اول مطمئن بشه اون مشکله دیگه ای داره و بعد به همراه هایه اون خبر بده.......
تایلر رو به رویه زین و هری تویه بازداشتگاه نشسته بود و منتظر بود که اون نگهبان برگرده و یه کاری کنه.فقط ده دقیقه بعد یه صدای خیلی گوش خراشی توجه هر سه تاشون رو به خودش جلب کرد.
_تایلر جانسون آزادی. استایلز و مالیک بهتره هر چه زود تر شرتونو از اینجا کم کنید.
اونا بدون هیچ حرفی اون جا رو ترک کردن.
ت: زین تو حالت اصا خوب نیست. تو می دونی من چرا رفتم ولی باز هم کاری کردی که من رو بگیرن.
ز: موضوع ونساست. اون می خواد تو رو ببینه و یه مشکلی هست که تو راه واست توضیح میدم.
ت: واقعا به نظرت واسم مهمه که اون بخواد منو ببینه؟؟
این بار هری شروع به حرف زدن کرد.
ه: واسه تو مهم نیست ولی واسه ما مهمه. الان هم بهتره دهنت بسته بشه و فقط با ما بیای در غیر این صورت خوب بلدم دهنتو ببندم. فهمیدی؟؟
ت: آ.... آره
هری خوب بلد بود امثال اونو خفه کنه.
سمت بیمارستان حرکت کردن و کمتر از نیم ساعت بعد به دمه در بیمارستان رسیدن.
به سمت طبقه سوم رفتن و جلویه دره اتاق ونسا ایستادن. هری و زین از جاشون تکون نخوردن و فقط با اشاره سر به تایلر گفتن که بره داخل و تایلر هم بدون هیچ معطلی وارد شد.
اون مشتاق به دیدن خواهر بزرگ ترش نبود بلکه فقط می خواست از دسته زین و هری نجات پیدا کنه و تنها کاری که می تونست بکنه این بود که سریع وارد اتاق بشه نا مجبور نشه بیشتر اونا رو تحمل کنه.
ت: سلام ونسا
ونسا که داشت کتاب می خوند با صدایی که شنید با خوش حالی سرش رو بالا آورد و جواب سلام تایلر رو داد.
از خوش حالی زبونش گیر کرده بود و توان حرف زدن نداشت.
بالاخره تایلر رو دید.
....
برای تصور بهتر میگم که تایلر Tyler Posey هستش.
YOU ARE READING
Always proud of my self
Fanfictionخیلی وقتا آدم تو اوج آسمونا،سقوط می کنه.دلیلش اینه که انسان خیلی سریع مغرور میشه و به خودش می نازه.منم یه آدمم و همچین خطاهایی ازم سر میزنه.من موقعی که در اوج شهرت بودم،بر اثر یه اشتباه کوچیک سقوط کردم و می تونم بگم که دلیل اصلی این اتفاق غرور مسخره...