she's the only one-low deep T
heavy fire-adam lambert
from time-drake
پنج ماه بعد....داستان از نگاه هری:
پنج ماه کامل با سرعت برق گذشت. دیروز کاری کردم که باید انجام می دادم. طبق گفته دکتر ما تا چهار ماه دیگه بیشتر ونسا رو نداریم. دوست دارم این چهار ماه رو لذت ببره. اون بهم گفت عاشقمه و دیروز...
من دیروز بهش پیشنهاد ازدواج دادم و اون با ذوق و خوش حالی زیاد قبول کرد. اون کاملا کچل شده و تقریبا کل اعتماد به نفسی رو که داشت از دست داد. اون دیگه اون ونسایی که به خودش می نازید نیست. اون می دونه که قراره بمیره ولی باز هم سعی می کنه از این روز های آخرش لذت ببره.
و امروز. یه کلیسا خلوت و یه کشیش.
یه دختر که کلاه گیس به سرش گذاشته و یه لباس سفید که تا پایین زانو هاش میرسه پوشیده. آرایش خاصی نکرده و یه تور ساده و کوتاه رو سرشه. گل های رز قرمز هم تو دست های ظریفش. زین و تایلر رویه صندلی های ردیف اول کلیسا نشستن و با ذوق و خوش حالی به ونسا نگاه می کنن. با قدم های بلند به سمت من اومد.
کشیش ما رو رسما زن و شوهر اعلام کرد و بعد اجازه داد که هم دیگه رو ببوسیم.
لب هامو به لبش چسبوندم و عمیق بوسیدمش که حس کردم یه چیزی خیسی داره رو سورتم پخش میشه. ازش فاصله گرفتم و دیدم خون زیاد از بینیش سرازیر شده. بعد چند ثانیه خودش متوجه شد و ازم یکم فاصله گرفت.
خون خیلی شدید بود و اون رنگش پریده بود. چه اتفاقی داره میوفته؟؟ همه مات و مبهوت دارن به ما نگاه می کنن و کسی کاری نمی کنه.
منظورم از همه تایلر و زین و مامانم و ترسا و همسرش هستن.
بعد از گذشت دو یا سه دقیقه زانو های ونسا سست شد و افتاد ولی من سریع تو هوا گرفتمش و اونو رو زمین خوابوندم و با چشم های اشک آلود بهش خیره شدم.
نه. اون نباید الان بمیره.
و: هری...ازت می خوام... هر اتفاقی افتاد.... منو فراموش کن هری... به زندگیت ادامه... ادامه بده.... اینو بدون من... بیشتر از.... بیشتر از اون چیزی که فکر کنی.... عاشقتم..... خدا حافظ عشقه من....
چشم هاش رو رویه هم گذاشت و دیگه هیچ بخاری و از بینیش خارج نمیشه.
ه: نههههه ونسا نباید الان بمیری ازت خواهش می کنم بیدار شووووو
ز: هری. اون دیگه رفته.
خدا حافظ ونسا
.....
نمی دونم چی شد ولی یهو گفتم تمومش کنم. یه پایان کوتاه و مسخره
امید وارم شما به بزرگی خودتون ببخشید
YOU ARE READING
Always proud of my self
Fanfictionخیلی وقتا آدم تو اوج آسمونا،سقوط می کنه.دلیلش اینه که انسان خیلی سریع مغرور میشه و به خودش می نازه.منم یه آدمم و همچین خطاهایی ازم سر میزنه.من موقعی که در اوج شهرت بودم،بر اثر یه اشتباه کوچیک سقوط کردم و می تونم بگم که دلیل اصلی این اتفاق غرور مسخره...