داستان از نگاه هری:دو هفته از مرگه هلیا گذشته. زین تونسته خودش رو جمع و جور کنه ولی من دارم کم کم داغون میشم. ونسا از کما در نیمده. دکتر ها و پرستار ها می خوان بهم امید بدن و میگن خیلی از بیمار ها چند سال تو کما بودن و یهو همه چیز عوض شده و الان کاملا سالمن ولی اگر ونسا بمیره چی؟؟
منم احتمالا میشم مثله زین. خیلی سخته کا عاشقه یکی بشی و وقتی می خوای بهش نزدیک و نزدیک تر بشی یهو از دستش بدی.
همش چند وقته که من فرشته زندگیمو پیدا کردم. فرشته ای که سعی داره عشقی که به من داره رو پنهان کنه. فرشته ای که بهم گفت چیزی جز دردسر براش نیستم ولی من خیلی خوب می دونم که اونم عاشقمه.
باورم نمیشه کسی که به خاطرش سه تا گلوله خوردم و حاضرم به خاطرش بمیرم الان تو کماست.
داشتم همین طوری به فکر هام ادامه می دادم که یهو یه صدایه آروم و با حرص رو شنیدم که داشت یک جمله رو مدام تکرار می کرد. واسه ی من سخت نبود که بفهمم اون صدا متعلق به زین مالیکه.
ز: اون حروم زاده ها رو پیدا می کنم و می کشم. اونا عشق زندگیمو ازم گرفتن. بهترین دوستم رو انداختن تو کما. اونا رو می کشم. انتقام میگیرم.
ه: زین. آروم باش.
ز: چطوری می تونم آروم باشم وقتی که عشقم زیره خاکه و بهترین دوستم تو کما؟اون داشت از ته دل داد می زد.
ز: من فکر می کردم تو عاشقه ونسا هستی ولی انگار اشتباه می کردم. تو هیچ زحمتی به خودت نمیدی.
ه: خفه شو زین. درک می کنم خیلی عصبانی هستی ولی معنی این کارا رو نمی فهمم. من همیشه درباره ونسا با تو حرف می زدم. خودت بهتر از هر کسی می دونی که من چقدر عاشقشم. به خاطر اون تیر خوردم و حاضرم حتی جونم هم واسش بدم. اون وقت تو الان در اوج ناراحتی و عصبانیت داری این حرف ها رو به من می زنی. می دونم از دست دادن عشقت واست خیلی سخت بوده ولی خواهش می کنم عصبانیتت رو سره من خالی نکن.
زین ساکت شد و به کفش هاش خیره شد. از مراسم خاک سپاری به بعد خیلی داغون شده. ریش هاش بلند شده و اونا رو کوتاه نمی کنه. موهاش هم خیلی بلند شد ولی اون داغون تر از این حرف هاست که به سر و وضعش اهمیت بده.فکرشو بکنید اون زینه قرتی که همیشه به سر و وضعش اهمیت میده و عجیب دختر کشه الان به این وضع افتاده.
مادرم همیشه بهم می گفت بعضی اتفاق هایه به ظاهر کوچیک می تونه آدم رو در عرضه پنج دقیقه عوض کنه.
کاری کنه صدا گرفته بشه و با حرص و ناراحتی صحبت کنه.
حتی می تونه کاری کنه که لبخند واقعی گم بشه و لبخند هایه مصنوعی جایه اونو بگیره.می دونم غیره ممکنه ولی امیدوارم زین هر چه زود تر بتونه عاشق یه فرده دیگه بشه
....
به آرومی سمت قسمتی که ونسا هست رفتم. هنوز هم بی هوشه. دکتر گفت که آدم هایی که تو کما هستند صدا ها رو می شنون و حس می کنن ولی نمی تونن عکس العمل نشون بدن. گفت که حرف زدن باهاشون می تونه تاثیر گذار باشه.منم تصمیم گرفتم که با ونسا حرف بزنم.
وارده اون اتاق شدم و رویه صندلی کنار تختش نشستم.
ه: ونسا خواهش می کنم اون چشم هاتو باز کن. می دونم میشنوی. خیلی سخته ولی تلاشتو بکن. تو این مدت که خوابیدی خیلی اتفاق افتاده. بعد از اون تیر اندازی...هلیا رو از دست دادیم. زین داغون شده. نیاز داره که تو که بهترین دوستشی کنارش باشی. به دلداری و همایت تو نیاز داره. منم به تو نیاز دارم. به اون چشم هایه قشنگت. به اون لبخند هایی که زورکی ان ولی تو اونارو خیلی طبیعی نشون میدی. دوست دارم بازم صداتو بشنوم که با اون لهجه امریکن و صدایه قشنگت صحبت می کنی. اگر به هوش بیای قول میدم دیگه هیچ وقت مایه سر شکستگیت نشم. باهات ازدواج می کنم. خانومم میشی. هیچ وقت تنهات نمی زارم. فقط کافیه اون پلک هارو کنار بزنی و بیدار بشی.
YOU ARE READING
Always proud of my self
Fanfictionخیلی وقتا آدم تو اوج آسمونا،سقوط می کنه.دلیلش اینه که انسان خیلی سریع مغرور میشه و به خودش می نازه.منم یه آدمم و همچین خطاهایی ازم سر میزنه.من موقعی که در اوج شهرت بودم،بر اثر یه اشتباه کوچیک سقوط کردم و می تونم بگم که دلیل اصلی این اتفاق غرور مسخره...