داستان از نگاه هری:
آروم آروم چشمامو باز کردم.یا خدا!من مردم؟چرا همه جا سفیده؟یهو یه صدای آشنا گفت:
چه عجب بیدار شدی فرفری.یه هفتس اینجا عینه جسد افتادی.
خودش بود.ونسا بود.کسی که در عرض دو روز عاشقش شدم
ه:واقعا؟
و:مگه من باهات شوخی دارم؟
ه:راستش اگه اینو نمی گفتی فکر می کردم عزرائیلی یا شایدم یه فرشته آسمونی.
و:آره حتما.
ه:اصلا از کجا معلوم تو از همون اول فرشته در چهره انسان نبودی که اومده باشه تا منو ببره؟
و:چی باعث شده همچین فکری کنی؟
ه:زیباییت.منظورم زیبایی چهره نیست.منظورم زیبایی قلبته.
و:هری
ه:بله؟
و:فکر کنم اون گلوله خورده تو مخت
ه:چرا؟
و:چون داری چرت و پرت میگی.
ه:چه طور مگه؟
و:آخه پسر خوب تو فکر میکنی من با این اخلاقم بتونم عاشق کسی بشم.
ه:من کی همچین حرفی زدم؟
و:نزدی اما منظور جملاتت همین بود.
ه:آره اما...
و:اما چی؟
ه:هرکسی می تونه عاشق بشه.اصلا از نگاهت معلومه تو هم عاشق شدی ولی فکر کنم اون...
و:خفه شو.
اینو گفت و پا شد رفت و حتی بهم نگاه هم نکرد و من یکی کوبیدم تو سره خودم بخاطر اینکه همچین چیزی بهش گفتم.
لعنت بهت هری استایلز آخه چرا همچین حرفی به دختره بیچاره زدی؟جدا از اینکه الان تو دلش داره بهت بد و بیراه میگه،تنها شدی و تو بیمارستان درست مثله جسد افتادیاون پرستاره هم هی می گفت اینوری شو اونوری شو.اصلا این زندگی اعصاب واسه آدم نمیزاره.
دو روز بعد...
بالاخره از شر بیمارستان خلاص شدم.تو این دو روز هیچ خبری از ونسا نشد.تا پامو از بیمارستان بیرون گذاشتم با موجی از خبرنگار مواجح شدم.ماشینو دیدم و عینه جت رفتم و سوارش شدم و راننده شروع به حرکت کرد.پسرا تو ماشین بودن و تا منو دیدن منو محکم بغل کردن و راننده هم کلی قربون صدقم رفت.عجب راننده باحایه این.نایل هی می پرید بغلم و لیام هم هی ماچ و موچ می کرد.لویی هم گفت که تو این مدت همش با ونسا حرف می زده و حاله منو ازش می پرسیده به جز این دو روز آخر.راستش می خواستم فراموش کنم که اون دوستمه و یکی بکوبم تو سرش که تو این دو روز با ونسای من حرف نزده.من اگه بخوام همین الان ونسا اینجا باشه و من محکم ببوسمش و بگم چقدر دلم واسش تنگ شده باید چی کار کنم؟راستش اون یه جورایی گفت عاشق نمیشه و عشق واسش یه چیزه محاله ولی وقتی تو اون چشای خوشگلش نگاه می کنم می فهمم اون کاملا شکست خوردس و به عشق نیاز داره ولی خودش اینو قبول نداره و نمی خواد.
خوب منم واسه اولین باره که دارم جدی جدی عاشق میشم.من تا حالا با هر دختری بودم واسه خوش گذرونی بوده و هیچوقت واقعا و به صورت جدی عاشق کسی نبودم.
داستان از نگاه ونسا:
سرم خیلی درد می کنه.تو این دو روز همش در حال کار کردن بودم.لباس اون چهار تا کاملا آمادس و کلکسیون زمستانه هم در حال تموم شدنه و فقط یه سری چیز کوچیک واسه فشن شو مونده.مدل های مرد کم هستن و مدل های زن هم آمادگی کامل ندارن ولی می تونیم تا موقع فشن شو حلش کنیم.
من واسه اینکه به اون پسر مو فرفریه خوشگل فکر نکنم خودمو تو کارم غرق می کردم ولی بعضی اوقات نمی تونستم جلوی خودمو بگیرم و لباس هایی رو که داشتم طراحی می کردمو تو تن هری تجسم می کردم و مثله دیوونه ها فکر می کردم.
حرفای هری از ذهنم بیرون نمیره.شاید من واقعا عاشقشم و حتی اگر من هم عاشقش اون امکان نداره عاشقم بشه.این همه دختر خوشگل تر از من دورشه و امکان نداره از من خوشش بیاد.
من سعی می کنم اونو بهتر بشناسم و حتی دیروز چندتا از آهنگ های وان دایرکشنو دانلود کردم و بهشون گوش دادم و واقعا خوشم اومد.صدای هری و نایل خیلی خوبه و صدای بقیه هم پر از احساساته لطیفه.یکمم دربارشون تحقیق کردم و فهمیدم اونا قبلا پنج تا بودن و اون پسر که از گروهشون رفت خیلی خوشگله.هری هم از اول گوگولی مگولی و بامزه بوده.ای وای!باز ذهنم رفت سمتش.راستی قرار بود امروز مرخص بشه.سریع شیرجه زدم رو گوشیم و بهش زنگ زدم.
ه:سلام؟
و:سلام هری.ونسا هستم.
ه:سلام ونسا.خوبی؟
و:من خوبم ولی می خواستم بدونم تو خوبی یا نه؟
ه:من...بد نیستم.
و:درد داری؟
ه:آره یکم.
و:داروهاتو به موقع مصرف کن اگر هم دردت زیاد شد حتما برو دکتر.
ه:باشه و اینکه وقت داری باهم صحبت کنیم؟رو در رو منظورمه.
و:من وقت دارم اما موضوع تویی.به محض اینکه پاتو از خونه بزاری بیرون خبرنگارا و عکاسا می ریزن سرت.
ه:پس تو بیا خونمون؟
و:چی؟
ه:بیا اینجا.خونه من.پیشه من.آدرسشم واست می فرستم.
و:باشه و یه چیز دیگه.
ه:چی؟
و:اون غول بیابونی و دار و دستش لب مرز دستگیر شدن.انگار می خواستن فرار کنن ولی متاسفانه شانس نداشتن.
ه:منظورت جانه؟
و:اسمشو نمی دونم.همون گنده بک که بهت شلیک کرد.
ه:درسته اسمش جان بود.وقتی دیدمت قضیشو واست تعریف می کنم.
و:باشه.اگر کاری نداری برم به کارام برسم.
ه:باشه عزیزه دلم.خداحافظ.
و:خدافظ.
این الان به من گفت عزیزه دلم؟وای خدایا بهم گفت عزیزه دلم.تاحالا هیچ پسری به جز پاول به من نگفته بود عزیزه دلم و جون سالم بدر برده بود.اه.این پاول باز اومد تو مخم.هری کم بود پاولم اضافه شد.پاول جان از مغزه من گمشو برو بیرون.من الان فقط و فقط می خوام به هری فکر کنم نه به تو.
.
.
این از قسمت 5.شرمنده به خاطره تاخیر و شرمنده که بد شد :(
YOU ARE READING
Always proud of my self
Fanfictionخیلی وقتا آدم تو اوج آسمونا،سقوط می کنه.دلیلش اینه که انسان خیلی سریع مغرور میشه و به خودش می نازه.منم یه آدمم و همچین خطاهایی ازم سر میزنه.من موقعی که در اوج شهرت بودم،بر اثر یه اشتباه کوچیک سقوط کردم و می تونم بگم که دلیل اصلی این اتفاق غرور مسخره...