داستان از نگاه هری:
اصلا نمی تونم باور کنم. زندگی از بهترین دوست من یه دیوونه زنجیره ای ساخته.
اون واقعا داره عقلشو از دست میده. اون زینی که عاقل بود و همیشه به همه کمک می کرد و با دلداری هاش دل آدم رو گرم می کرد الان دیگه اون طوری نیست.
اون 180 درجه تغییر کرده. دارم به این فکر می کنم که اگه هلیا اونو این طوری می دید چی کار می کرد....
ل: هررررررییییییی
ه: بله لیام
ل: زین پشت خطه با تو کار داشت ولی متاسفانه به جایه تو با پیغام گیر ارتباط بر قرار کرد.
ه: بهش بگو خودم بعدا باهاش صحبت می کنم
ل: میگه نمیشه درباره ونسابا شنیدن اسم ونسا عین یه برق گرفته از جا پریدم و از رو پله ها پریدم و تلفن رو دو دستی از تو دست هایه بزرگ لیام بیرون کشیدم و اون شکه به من خیره شده بود و مونده بود که من همون هریم که حوصله حرف زدن با کسی رو نداره. البته ونسا هر کسی نیست و یه مورد خاصه.
ه: سلام زین. زود تند سریع حرفت رو بگو
ز: خب فکر کنم ونسا یه چیزایی رو داره به یاد میاره. نصفش چرت و پرته ولی خب میشه یه سری نکته رو از توش پیدا کرد. دکتر می خواد ساعت 6:30 باهامون صحبت کنه. با هر دومون.رو تیکه آخر خیلی تاکید کرد انگار مهم ترین قسمتشه.
به ساعت نگاه کردم. الان ساعت 5:45 دقیقس و بیمارستان به این جا خیلی نزدیک نیست.اومدم بگم که چرا انقدر دیر بهم خبر دادی که فهمیدم آقا تلفن رو قطع کرد.
دارم تلاش می کنم که قاتل بهترین دوستم نشم و ونسا رو ناراحت نکنم ولی خیلی سخته. خیلی.
ساعت 6:57 :
جفت پا پریدم تو بیمارستان و فقط دویدم تا جایی که زین رو دیدم.
ز: هریه آن تایم الان حدود نیم ساعت دیر کرده ولی خب اشکال نداره دیگه بیا بریم پیشه دکتر.
این پسر داره همه ی تلاششو می کنه که بهم تیکه نندازه.
زین جلو تر از من بود و رسید دم در و آروم با یه ریتم خاص در زد.
_بفرمایید.
وارد شدیم و سلام کردیم و با اون دکتر که به نظر 40 یا 45 سال سن داشت دست دادیم و بعد از اون نشستیم. درست شونه به شونه هم.
_خب فکر کنم تا الان فهمیدید که اثرات جانبی ناشی از دارو بی هوشی داره کم کم از بین میره. امروز صبح یک سری تست از خانم جانسون گرفتیم که نشون داد ایشون خیلی بهتر شدن و خیلی از چیز هایه جزئی و اصلی رو یادشون اومد و دارن به بهبودی نزدیک میشن. اگر شما رضایت بدید ما می تونیم هفته ی آینده خانم جانسون رو مرخص کنیم و تو این یه هفته یه سری آزمایش ازشون بگیریم. خیلی از دکتر ها در بریتانیا به این نتیجه رسیدن که وقتی بیماری دچار هر گونه فراموشی شده باشه تو محیطه خونه و زندگیش می تونه چیز هارو راحت تر به یاد بیاره
من نمی تونم باور کنم. ونسا... ونسا من...
وای خدا جونم واقعا ازت ممنونم
ESTÁS LEYENDO
Always proud of my self
Fanficخیلی وقتا آدم تو اوج آسمونا،سقوط می کنه.دلیلش اینه که انسان خیلی سریع مغرور میشه و به خودش می نازه.منم یه آدمم و همچین خطاهایی ازم سر میزنه.من موقعی که در اوج شهرت بودم،بر اثر یه اشتباه کوچیک سقوط کردم و می تونم بگم که دلیل اصلی این اتفاق غرور مسخره...