داستان از نگاه هری:
و: گفتم می خوام تایلر رو ببینم.
ونسا با صدایه خیلی بلندی سره من و زین داد زد.
ه: تایلر دیگه کیه؟؟
ز: میشه یه لحظه بیای بیرون هری.زین بازومو گرفت و کشید بیرون و یکم از اتاق دور شد تا مطمئن بشه ونسا صدایه حرف زدنمون رو نشنوه.
ه: خب حالا میشه بگی تایلر کی هست؟؟
ز: اون داداش کوچولو ترسا و ونسا.
ه: خب بعدش؟؟
ز: اون الان 3 ساله غیب شده و کسی نمی دونه کجاست و ونسا هم این رو به یاد نمیاره و به خاطر همین اصرار داره که می خواد تایلر رو ببینه.ه: الان باید چی کار کنیم؟؟
ز: این سوالی بود که منم می خواستم از تو بپرسم.
ه: خب می تونیم بگردیم شاید پیدا شد.
ز: هری تو عقله نداشتتو از دست دادی؟؟ سه ساله تمام پلیس ها دنبالش گشتن اون وقت ما پیداش کنیم؟؟
ه: خب می تونیم یه کار دیکه هم بکنیم. مثلا... آممممم... یکی رو پیدا کنیم که شبیه تایلر باشه و بعد با گریم و این جور چیزا اونو بیشتر شبیه بهش کنیم و بعد هم بیاریمش پیشه ونسا
ز: یه راهه آسونه تر هم پیشه رو داریمه: چه راهی؟؟
ز:وایسیم تا ونسا خوب بشه
ه: خب تا اون موقع احتمالا ونسا مغز ما رو می خوره از بس میگه تایلر
ز: امشب در بارش بیشتر حرف بزنیم و الان بهتره که بریم پیشه ونسا.
ه: موافقموارد اتاق ونسا شدیم و در رو پشت سرمون آروم بستیم. دارو آرامش بخشی که تو سرمش زده بودن اثر کرده و اون الان کاملا خوابه. با این که این یه خوابه زورکیه ولی بهتر از اینه که بیدار باشه و مخه من و زین رو بخوره یا جیغ بزنه و کله بیمارستان رو بگیره رو سرش.
بهش خیره شده بودم و خودمو تویه این فرشته زیبایی که رو به رومه محو کردم.
اون واقعا یه فرشتس. پلک هاش با آرامش رویه هم قرار گرفته و مژه هایه بلندش که بدون ریمل و به صورت طبیعی این طوریه، داره خودش رو به نمایش می زاره.
بل هاش کمی فاصله از هم دارن و اون از دهن تنفس می کنه.
اون خیلی شیرین و آروم خوابیده. انگار که هیچ اتفاقی واسش نیفتاده.
با صدایه زین کمی به خودم اومدم.
ز: اون واقعا پرستیدنیه
ه: آره واقعا. گاهی به این فکر می کنم که اگه اون واسه ی همیشه ماله من ود چی می شد.انگار با این حرفه من زین یهو از جاش پرید ولی من به صحبت کردن ادامه دادم.
ه: آخرین چیزی که هر شب می دیدم اون بود و صبح وقتی از خواب بیدار می شدم اولین چهره ای که می دیدم چهره اون بود. می تونستم به راحتی موهاش رو نوازش کنم و در آغوش بگیرمش، لب هاشو ببوسم و عطر اون همیشه تو بینیم باشه.
یه لایه اشک جلو دیدم و گرفت و مدتی بعد اون اشک سرازیر شد و رویه گونم رد گذاشت. به این هم اهمیت ندادم و بازم حرف زدم.
ه: وقتی بهم گفت دوستم نداره و من فقط واسش دردسرم یه حسه خیلی بدی داشتم. انگار اون خنجر هایه تیزی رو تو قلبم فرو می کرد و در می آورد. هر شب ساعت 00:00 آرزو می کنم که اون عاشقم بشه. که من بتونم به جایه اینکه بهش دردسر بدم، عشق بدم. دوست دارم اینو درک کنه که ترسا دیگه هیچ رابطه ای با من نداره. می خوام بدونه اون ف شته قلبمه.
و بعد سکوت سنگینی حکم فرما شد و چشم هایه من و زین خیسه خیس بود.
......من خودم موقع نوشتن این قسمت گریم گرفت. ارزش گریه کردن شاید نداشته باشه ولی آدم وقتی خودش داره می نویسه اشکش در میاد
خیلی ببخشید که دیر آپدیت کردم
VOUS LISEZ
Always proud of my self
Fanfictionخیلی وقتا آدم تو اوج آسمونا،سقوط می کنه.دلیلش اینه که انسان خیلی سریع مغرور میشه و به خودش می نازه.منم یه آدمم و همچین خطاهایی ازم سر میزنه.من موقعی که در اوج شهرت بودم،بر اثر یه اشتباه کوچیک سقوط کردم و می تونم بگم که دلیل اصلی این اتفاق غرور مسخره...