داستان از نگاه ونسا:
صبح،به آرامی پلک هامو از روی چشمهام کنار زدم.
رفتم پایین تا اخبار امروز رو ببینم. تلویزیون رو روشن کردم که اون اخبار گو که انگار خیلی به خودش رسیده شروع به گفتن چرت و پرت کرد._طراح مد مشهور و راییس یکی از بزرگترین شرکت های مد بریتانیایی،ونسا گریس جانسون،در منزل خواننده ی معروف گروه وان دایرکشن،هری ادوارد استایلز،دیده شد.گویی این دو کبوتر عاشق،می خواهند وارد رابطه ای جدید شوند.آیا هری استایلز با روحیه ای تنوع طلب،می تواند رابطه ی خود را با این طراح زیبا نگه دارد؟؟آیا ونسا جانسون توان کنار آمدن با هری استایلز را دارد؟؟خواهیم دید و چه اتفاقات شگفت انگیزی میان این زوج دوست داشتنی خواهد افتاد.
یه جیغ بسیار بنفش کشیدم.اخه چرا هر چی بلای مزخرفه سره من میاد؟؟
اگر کوچک ترین ضرری به شرکت وارد بشه چه غلطی کنم؟؟تو فکر های منفی خودم غرق شده بودم که یهو گوشیه لعنتیم زنگ خورد.
و:سام ترسا.اتفاقی افتاده؟
ت:وای خدایا.خانم تازه دارن میگن اتفاقی افتاده؟
و:اگه منظورت اون چرت و پرت هایی که الان تو اخبار گفته شده،بزار خیالتو راحت کنم همش دروغه محضه.
ت:خب من فقط می خواستم بگم ۱۶ درصد نا قابل ضرر بهمون وارد شده. همچنین از صبح تا الان مدام داریم از شرکت هایی که باهاشون قرار داد داریم ایمیل دریافت می کنیم که متاسفانه محتوای خوبی ندارن.بدون این که حرفی بزنم تلفن رو قطع کردم.
من اون هری رو از گیسای دراز و فرفریش آویزون می کنم.
۱۶ درصد ضرر برای من خیلی زیاده. خیلی.
با این همه مشغله فکری مگه میشه کار کرد؟
بهتره امروز اصلا پام رو تو شرکت نزارم. چون که سرم خیلی درد می کنی و همچین ترسا بهم اس ام اس داد و گفت که بهتر نیام چون اطراف شرکت پر از خبار نگار و عکاس هستش.با بی حوصلگیه تمام به سمت آشپزخونه رفتم و تصمیم گرفتم یه چیزی درست کنم. من معمولا آشپزی نمی کنم چون سرم خیلی خیلی شلوغه.
اوففففف. بعد از اون این اتفاق ناگوار، خونه من هم بی نگهبان شد و هم بی خدمتکار. واسه ی کسی مثله من راحت نیست تو همچین خونه ی بزرگی تنها زندگی کنم. این هم از بدبختی منه دیگه. نگهبان بی چاره که مرد. خدمتکار هم فرار کرد و گفت که دیگه تو این خونه که دزد و قاتل واردش میشه، حتی پاش هم نمی زاره.
حالا که فکرش رو می کنم می فهمم که من اصلا آشپز خوبی نیستم. اون گوشیه لعنتی دوباره زنگ خورد. شماره ی نا شناس
و: سلام؟
ه: سلام ونسا من هری هستم.
و: سلام هری. حالت خوبه؟
ه: من خوبم. یعنی راستش یکم به خاطر اون چرت و پرت های اخبار که فکر می کنم تا الان شنیده باشی، عصبانیم. می خواستم بگم که می خوای امروز دوباره بیای خونه من؟؟ البته اگر وقت داشته باشی.
و: نه امروز نرفتم شرکت به خاطره اینکه اونجا پر از خبر نگاره ولی اگر بیام خونه ی تو هم توسط خبر نگار ها به شهادت می رسم.
ه: می خوای من بیام؟
و: فرقی به حالمون نداره چون در اون حالت تو شهید میشی.
ه: من حداقل بادیگارد دارم.
و: راست میگی یادم رفته بود تو فرد مشهوری هستی. در کل بیا. آدرس رو هم الان بهت میگم.
ه: لازم نیست. آدرس رو می دونم.
و: چه جوری؟؟
ه: بعدا بهت میگمپارت جدید رو بالاخره آپدیت کردم :)
556 تا کلمه
تعداد کلمات رو گفتم چون اگر ووت ها زیاد بشه،تعداد کلمات بیشتر و اگر تعداد ووت ها کم بشه تعداد کلمات هم کم میشه
یه چیزی هم اضافه کنم
می دونم که جواب نمی دید ولی می خوام درباره آپدیت کردن بپرسم.
هفته ای یه بار؟؟دو روزی یه بار؟؟؟
هر نظری دارید باید من با توجه به وقتی که دارم تصمیم می گیرم
ممنون که وقت و و خوندید (؛
YOU ARE READING
Always proud of my self
Fanfictionخیلی وقتا آدم تو اوج آسمونا،سقوط می کنه.دلیلش اینه که انسان خیلی سریع مغرور میشه و به خودش می نازه.منم یه آدمم و همچین خطاهایی ازم سر میزنه.من موقعی که در اوج شهرت بودم،بر اثر یه اشتباه کوچیک سقوط کردم و می تونم بگم که دلیل اصلی این اتفاق غرور مسخره...