part 13

49 11 1
                                    

داستان از نگاه هری:

دکتر آروم آروم به سمتمون قدم بر داشت.
من و زین با دقت بهش خیره شدیم. بی صبرانه منتظر بودیم یه چیزی بگه.

_متاسفم. شما بیمار رو از دست دادین.

این صدا تو مغزم تکرار شد. با اینکه مدت زیادی نبود اونو می شناختم ولی حسه بدی پیدا کردم و قلبم درد گرفت.
با سرعتی زیاد بر گشتم و به زین نگاه کردم که به دیوار خیره شده بود و آروم چند تا قطره اشک رو صورتش سرازیر شده بود.
دلم خیلی واسش سوخت.

فکر کنم منم اگه ونسا رو از دست می دادم همچین وضعیتی داشتم.

به آرومی کنارش نشستم و دستم رو رویه شونه هاش گذاشتم.

در حاله دلداری دادن بودم که یهو یه تخت رو آوردن که روش یه پارچه سفید کشیده شده بود.
اوفففف. الان وقته این نیست آخه.

زین خیلی سریع بلند شد و منم به دنبالش.

دوید به سمت اون تخت و شروع کرد به داد و حرف زدن. حرف هاش باعث درده قلبم میشه.

ز :هلیا عشقم تو رو خدا اون چشم هاتو باز کن. بزار من دوباره اون چشم هایه شکلاتیتو ببینم. بزار اون چشم ها بهم زندگی ببخشه. تو که نباشی منم نیستم. فقط از نظر جسمی زنده ام ولی روحم می شکنه. میشم عینه یه سیگاره بدونه فندک. سیگاری که فندک نداشته باشه به هیچ دردی نمی خوره چون روشن نمیشه. سیگاره خاموش نمی تونه درده کسی رو تسکین بده. یه نگاه به خودت بنداز. این پارچه سفید بهت نمیاد. وقتی رنگت می پره هم عاشقتم. هلیا تو رو جونه هر کی دوست داری حرف بزن.

نفهمیدم چطور شروع کردم به اشک ریختن.

ز: چرا ساکتی عشقم؟ دیگه منو دوست نداری.

یکم عقب تر رفت ولی بعدش محکم لباشو به لبایه هلیا چسبوند. انگار که می خواست دوباره بهش زندگی بده. ولی متاسفانه موفق نشد. ای کاش می شد.

بعدش اون تخت به سمته سرد خونه هدایت شد و زین تا آخرین لحظه از داد و فریاد دست بر نداشت و منم از گریه.

Always proud of my selfWhere stories live. Discover now