part 15

46 12 0
                                    


داستان از نگاه هری:

سه ماه گذشته است...
ونسای من هنوز هم به هوش نیامده است....
دیگر دارم کم کم امیدم را از دست می دهم.....

_هرررری

با صدایه زین سرمو بلند کردم و دفترچه خاطراتم رو بستم.
از وقتی که ونسا رفته تو کما، تنها کارم شده اینکه به اون سر بزنم. این پیشنهاد نایل بود که احساساتی رو که دارم رو بنویسم.

تو این سه ماه اتفاقات زیادی افتاد.

ونسا خیلی چیز ها رو از دست داد.

اون کریسمس رو بی هوش بود. همین طور تولده من و تولد خودش رو. من دوست داشتم شام کریسمس رو با اون بخورم. دوست داشتم واسش یه هدیه قشنگ بخرم. هدیه که برازندش باشه. دوست داشتم ببینم تولده من چه کار می کنه. ازش انتظاری ندارم ولی می خواستم ببینم تا چه اندازه اهمیت میده.
خیلی دوست داشتم که روزه تولدش ازش خواستگاری کنم. می خواستم جوری باشه که همیشه یادش بمونه. حتی اگر یه روزی خدایی نکرده از من جدا شد اون خواستگاری که من ازش کردم از ذهنش پاک نشه.

.....
با زین به سمته بیمارستان رفتیم و با هم وارد شدیم. زین امروز یه جوری شده.
مثله دیروز یا روز هایه قبلش ناراحت و گوشه گیر نیست. نمیگم دوست دارم ناراحت باشه ولی خب این رفتارش یکم زیادی عجیبه.

با یه لبخند گرم، جلو تر از من حرکت می کرد و به سمت لیام و لویی و نایل رفت که به ترتیبه قد کناره هم نشسته بودن.
با هم دست دادیم و احوال پرسی کردیم.

من و زین رو به رویه اونا وایساده بودیم و اونا داشتن حرف می زدن. متوجه شدم که اونا به پشت سرمون خیره شدن. انگار دارن میگن زین، هری زود بچرخید و پشتتون رو ببینید.

زین چند ثانیه زود تر من برگشت و وقتی من برگشتم یه چیزی دیدم.

یه دختره بی انرژی که رویه یه ویلچر بود و تقریبا چشم هاش بسته بود. رنگ و رویه خوبی نداشت لباش به رنگه قهوه ای درومده بود و پوستش خیلی سفید بود. موهایه مشکی و بلند داشت که به طرزه خیلی شلخته ای بافته شده بود.
نگاهمو از اون دختر به کسی که اون ویلچر رو هدایت می کرد حرکت دادم. و البته که اون یه پرستاره.

دوباره با دقته بیشتری به اون دختر نگاه کردم. اون خیلی شبیه ونسا ولی این نباید امکان پذیر باشه.

دویدم سمتش و مچ دستش رو محکم گرفتم. تا حدی که به اجبار چشم هاش کمی باز شد.

به اون دست بنده دوره دستش نگاه کردم. معلومه که نوشته ونسا گریس جانسون.

نمی دونستم چی کار کنم. مچ دستشو ول کردم و دست هاشو آروم تر گرفتم.

سرمو نزدیکه سرش کردم و آروم بوسیدمش.

اون گنگ و بهت زده بهم نگاه کرد. بعد چند لحظه با همون تن صدا زیبا خطاب به پرستار گفت

و:ببخشید این آقا کی هستن که من رو این طوری بوسیدن. شما به من گفتید قراره زین رو ببینم ولی ایشون شبیه زین نیستن.

این جملات دقیقا مثره چاقو تو قلبم فرو رفتن. زانوهام بی حس شدن و رو زمین نشستم.

و این جا بود که جهنم واقعی شروع شد.

Always proud of my selfWhere stories live. Discover now