درسته خیلیا پشت سرم حرف می زنن و میگن چون کارم عالیه و بدجور معروف و پولدارم زیادی به خودم می نازم ولی واسم مهم نیست که نظرشون دربارم چیه.من تو این پنج سال یاد گرفتم برای اینکه پیشرفت کنم باید به خودم اعتماد داشته باشم و به آدمایی که پشت سرم حرف می زنن توجه نکنم.
چند هفتس که دارم روی یه کلکسیون زمستانه کار می کنم.خواهرم ترسا توی کارام بهم کمک می کنه.گرچه خیلی حسوده و بدجوری به من حسادت می کنه ولی مهم نیست چون اون کارشو خوب بلده و به نفعمه که اون اینجا باشه.من هیچ دوستی ندارم و همه ی کارکنام ازم می ترسن.حقم دارن بترسن.در ضمن بعد از جریان پاول،فهمیدم نباید به هیچ پسره دیگه ای اعتماد کنم.
کم پیش میاد کسی به سن من انقد تجربه داشته باشه و کلی بلا سرش اومده باشه ولی همین چیزاس که از هر کسی یه آدم محکم می سازه.
امروزه قراره برم و واسه یه بوی بنده معروف لباس طراحی کنم و قراره با مدیر برنامشون صحبت کنم تا ببینم اینا دقیقا چی می خوان.
.
.
تقریبا نیم ساعت طول کشید تا برسم به اون ساختمون که آدرسشو بهم داده بودن.این ساختمون واقعا بلند و بزرگه ولی خب من بهتر ازین هم دیدم.
وارد ساختمون شدم و یه نگاه به کاغذ کوچیکه توی دستم انداختم.نوشته بود طبقه27.یعنی واقعا این ساختمون انقد طبقه داره؟
رفتم تو آسانسور و هیچ کس توی اون آسانسور نبود.بالاخره رسیدم به طبقه مورد نظر ولی به محض اینکه اومدم بیرون محکم خورده به یه آدمی که گویی ورزش زیاد می کنه چون عضلات خیلی سفتی داشت و من بدجور خوردم زمین.البته این هیکل خوب و سفت خرم نکرد و شروع به دعوا کردم.
و:هی.ببینم تو چشم نداری.فکر کنم باید بری یه عینک بگیری.
پسره:جناب عالی بیشتر به عینک نیاز داره تا من.
و:تو هیچ می دونی داری با کی حرف می زنی جوجه فرفری؟
پسره:اولا من اسم دارم دوما فعلا اینجا تو کسی هستی که باید بدونی داری با کی حرف می زنی؟
و:ههه جناب عالی کی باشن؟
پسره:جناب عالی کی باشن؟
و:من ونسا جانسون هستم.دیزاینر و طراح مد.
پسره:و من هری استایلز هستم.یکی از اعضای گروه وان دایرکشن.
و:چی؟وان دایرکشن؟یعنی من قراره واسه تو لباس طراحی کنم؟
ه:وایسا وایسا.تو همون دختره ای که قراره واسمون لباس طراحی کنه؟
و:آره و اینکه من اسم دارم.
ه:باشه ونسا.
و:خانوم
ه:بله؟
و:خانوم ونسا یا خانوم جانسون
ه:برو بابا!الان انتظار داری بهت بگم خانوم؟
و:انتظار ندارم.باید بهم بگی خانوم.
ه:باشه خانوم ونست.
توی دفتر:
مدیر:خیلی خب خانم جانسون.من از شما می خوام لباسایی سبک و مناسب طراحی کنید تا هنرمندان عزیز ما بتونن راح باشن.
هری خیلی آروم:آره ارواح عمش.جدیدا راحتیه ما واسش مهم شده.
نایل به آرومی:خوب گفتی پسر.
منم تقریبا نزدیک بود بخاطر این حرکتشون واقعا خندم بگیره.خنده واقعی؟من خیلی وقته بخاطر این چقزای کوچیک واقعا نخندیدم.اه ونسا سنگین باش.تو یه خانومی نه یه سبک مغز دیوونه.
.
.
اون صحبتای مسخره با اون پیرمرد که مثلا مدیر برنامشون بود ءدشت و من برگشتم به شرکت تا روی کلکسیون مردونم کار کنم.
تقریبا ساعت 12 نصفه شبه و من هنوز در حال کار کردنم.من باید خیلی خیلی تلاش کنم تا موفق شم.این موقعیت من به راحتی بدس نیمده پس به راحتی هم از دست نمیره.
.
.
.
اینم از قسمت دوم.
لطفا وت کنید.
قسمت قبل فقط یه وت داشتم.
پس ایندفعه لطفا کمک کنید.
خیلی ممنون (:
نظر فراموش نشه (:
YOU ARE READING
Always proud of my self
Fanfictionخیلی وقتا آدم تو اوج آسمونا،سقوط می کنه.دلیلش اینه که انسان خیلی سریع مغرور میشه و به خودش می نازه.منم یه آدمم و همچین خطاهایی ازم سر میزنه.من موقعی که در اوج شهرت بودم،بر اثر یه اشتباه کوچیک سقوط کردم و می تونم بگم که دلیل اصلی این اتفاق غرور مسخره...