part 12

40 11 1
                                    

Recovery-James Arthur
Air-Shawn Mendes
Fool For You-Zayn

داستان از نگاه ونسا:
بعد از کلی صحبت کردن و صد البته بی توجهی به پسره چشم سبزه مو فرفریه بقل دستم، بالاخره تصمیم گرفتیم دوره میزه شام برای سرف شام بشینیم.

هممون دوره میز نشستیم. و البته که من در این حد بدبختم که مجبور بشم پیشه هری بشینم چون زین و هلیا پیشه هم نشستن. حد اقل بقل دستش بودن بهتر از رو به روش بودنه.
در هر حال قراره این بی توجهی ادامه پیدا کنه.

بعد از دعا کردن، شروع به خوردن غذا کردیم. حس می کنم وقتی این موجوده چشم سبزه مو فرفری بقل دستم نشسته و با کمال آرامش داره غذاشو می خوره، غذایه خودم از حلقم پایین نمیره. انگاره دلم می خواد به جای غذایه تو بشقابم سره هری باشه و تو لیوانم خونه هری.
وای من کی انقدر وحشی شدم؟؟

زیاد نگذشته بود که صدایه بلندی مثله صدایه یه ماشین مارو از جا پروند.

یک دقیقه نگذشت که صدایه شلیک هایه سریع و بلند به گوش رسید. زین و هلیا سریع پناه گرفتن ولی من...
انگاری خشکم زده بود ولی با حرکته ناگهانی هری به خودم اومدم. اون طیه یه حرکته سریع منو به سمت خودش کشید و تو آغوش بزرگش منو جا داد. انگار که یه حصار دورم کشید.

نمی دونم چی شد و چرا ولی من که بدجوری احساس آرامش می کنم وقتی تو آغوشه هریم.
مثله اینکه وقتی اون منو در آغوش می گیره، منو تلسم می کنه و من در مقابل اون ضعیف و بی دفاعم.

صدای شلیک قطع شده و اطرافمون پر از شیشه خورده شد.

با سرعتی که حتی خودم هم انتظار نداشتم گردنم رو چرخوندم و به هری نگاه کردم. از پایین به بالا کامل آنالیزش کردم. هیچ زخمی یا همچین چیزی ندیدم ولی وقتی تو چشم هاش نگاه کردم....
ترس و نگرانی تو اون جنگل سبز و عمیق موج می زد.

به خودم نگاه کردم.
انگار همون لحظه درد و سوزش یادم افتاد و خیلی بد بود. درست زیره قفسه سینه ی سمته راستم بود و خون ریزی می کرد. همین باعث شد رو لباس مشکیم خط هایه قرمز ایجاد بشه.

بعد از گذشته چند ثانیه، من به این درده شدید باختم.
انگار وزنم واسه ی پاهام زیادیه و پاهام نمی تونن وزنم رو تحمل کنن.
کم کم بدنم هم بی حس شد و دیگه قدرت باز نگه داشتن پلکامو نداشتم.
آخرین چیزی که دیدم یه جنگل سبز و عمیق بود. هری بهم خیره شده بود و چشمهاش پد از اشک بود. درست مثله بچه ای که اسباب بازیشو ازش گرفتن و حس می کنه دیگه هیچی نداره.
اون چشم ها منو تو خودشون محو کردن و بعد از اون پلک هام جوری بسته شدن که دیگه قادر به حس کردن چیزی نبودم.

فکر کنم وقت این رسیده که از زندگیم خدا حافظی کنم....

......
470 کلمه
این قسمت حرفی ندارم راستش
فقط شرمنده به خاطر دیر آپدیت کردن و سعی می کنم اگر شد امروز یه قسمته دیگه آپدیت کنم.
و اینکه من حس می کنم فقط دارم واسه خودم می نویسم و نظری در یافت نمیشه. حتی اگر بده بهم بگید که درست کنم.
ممنون که خوندید.
امیدوارم خوشتون اومده باشه

Always proud of my selfOù les histoires vivent. Découvrez maintenant