دوباره اون صدای رو مخ آلارم گوشیم.یه لحظه!من الان دقیقا کجام؟فکر کنم دیشب همینجا تو دفتر خوابم برد.چه درده بدی ت گردنم پیچیده.انگار یکی تا تونسته زده به گردنم.اصلا اینجا چرا انقد گرمه؟فکر کنم مریض شده باشم ولی مهم نیست حالم خیلیم خراب نیست.امروز دوباره با اون پسرا و مدیر برنامشون جلسه دارم.خیلی مزخرفه.اونا خیلی دیوونن ولی واقعا هیکلای عالی دارن و لباسای فوق العاده ای میشه واسشون طراحی کرد و دوخت.البته اگر بتونم باهاشون کنار بیام چون اخلاق من خیلی با اونا فرق داره و کوچک ترین کاری جز خواسته های من ازشون سر بزنه خیلی خوب به حسابشون میرسم و در ضمن من هنوز به خاطر اون فرفریه اعصاب درست و حسابی ندارم.
.
.
حدودا ساعت 9 صبحه و من دوباره رفتم تو اون ساختمون.وقتی وارد اتاق شدم،همشون نشسته بودن و من سلام کردم و نشستم و همچنین با تک تکشون دست دادم.واسه اینکه یکم اذیت کنم دست اون فرفریه...هری رو یکم فشار دادم و اون دقیقا با یه نیشخند خیلی مسخره کار منو تکرار کرد.
تقریبا چهار ساعته دارم با این پیرمرد بحث می کنم و آخرش فهمیدم که اون فرفریه یه کت و شلوار شیک و گل گلی می خواد و باید جوری باشه که بتونه راحت وول بخوره.
اون مو زرده که خیلی از اخلاقش خوشم اومد و خیلی مهربون به نظر میرسه و فکر کنم اسمش نایل باشه،گفت که یه کت چهار خونه می خواد با یه شلوار ساده و اینکه شلوار باید مناسب پرش باشه.
دوتا پسر با موهای قهوه ای هم بودن.اون که فکر کنم اسمش لیام بود و خیلی تند حرف می زد و من تقریبا نصف حرفاشو نفهمیدم،گفت که،یه کته تیره مخمل می خواد با یه شلوار مناسب.راستش این از همشون آدم تر و عاقل تره.
اون یکیم که اسمش لویی بود و چشمای خیلی قشنگی داشت،گفت که می خواد لباس تنگ و تیره باشه.
منم قبول کردم هم لباساشونو طراحی کنم و هم بدوزم.این کار یه کوچولو سخته ولی من از پسش بر میام.
.
.
بعد از قرار مسخره رفتم یه چیزی خوردم و برگشتم شرکت.الان کارم خیلی سخته چون هم باید رو لباس این پسرا کار کنم و هم کلکسیون زمستانه پس باید تلاشمو خیلی بیشتر کنم.همین طور که تو دفترم در حال کار کردن بودم،یکی در زد.
و:بفرمایید
خواهرم ترسا بود
ت:خب راستش می خواستم باهات صحبت کنم.
و:باشه.بفرما بشین.
ترسا اومد دقیقا رو به روم نشست.
ت:خب راستش.....تو نیکو می شناسی دیگه؟
و:منظورت نیکولاس جونزه؟
ت:امم...آره...تو که میدونی
و:شما دو تا 3 ساله نامزدید خیاله ازدواجم ندارید
ت:ما قراره به زودی با ه ازدواج کنیم
من با این حرفش یهو یاده خودمو پاول افتادم.نه ونسا نه تو اونو کاملا فراموش کردی.
ترسا خیلی زود رفت و من حس کردم اشک جلوی چشام جمع شده.من واقعا واسه خواهرم خوشحالم ولی وقتی یاده پاول میوفتم ناراحت میشم.من هنوز نتونستم فراموشش کنم؟خیلی زود تر از اون چیزی که فکرشو کنم زدم زیر گریه.یعنی اون الان با کیه؟ازدواج کرده؟خوشبخته؟بچه داره؟
.
.
.
بقیه روزمم با طراحی گذشت و سعی کردم به پاول فکر نکنم.اما وقتی که رفتم بیرون تا سوار ماشینم بشم و برم خونه یهو یه آدم آشنا رو دادم.نه.این امکان نداره.آخه این الان اینجا چی کار می کنه؟رفتم سمتش و بلند گفتم
و:سلام پاول
پ:ونسا!سلام.خوبی؟
و:راستش عالیم.تو چطوری؟ازدواج کردی مگه نه؟
پ:آره.دو سالی هست تقریبا
و:واقعا برات خوشحالم
پ:تو چی؟هنوزم مجردی؟
و:آره.راستی تو اینجا چی کار می کنی؟
پ:اومده بودم پیشه یکی از دوستام خونشون نزدیک اینجاس داشتم پیاده میرفتم خونه که تو یهو صدام زدی
و:آهان.خب اگر کاری باهام نداره برم.در ضمن خوشحال میشم بازم ببینمت.
پ:منم همین طور.خداحافظ
و:خداحافظ
سریع تو ماشین نشستم.مکالمه ی بدی نبود ولی راستش خوبم نبود.حداقل الان میدونم پاول ازدواج کرده و شاید الان فراموش کردنش راحت تر باشه و خوبیش اینه که من الان حتی گریه هم نکردم.هی ونسا تو باید به خودت افتخار کنی.
.
.
.
بالاخره رسیدم خونه ولی یهو خشکم زد.همه چیز ریخته بود زمین و خدمت کار هم نبود.سریع رفتم تو حیاط پشتی و دیدم زمین پر از خون شده.رفتم جلو تر و دیدم نگهبان تیر خورده و مرده.با عجله زنگ زدم به پلیس اما قبل از اینکه پلیس برسه یکی از پشت یه دستمال گرفت رو دهنم و من بیهوش شدم.
.
.
.
کم کم بیدار شدم.چرا همه جا تاریکه؟فکر کنم چشامو با پارچه بستن.دهنم هم بستس و فکر می کنم منو به یه تخت بستن چون بلنده و نرم و من حس می کنم دراز کشیدم.
یهو یه صدایی اومد انگار یکی درو باز کرد و اومد داخل.تو سه صوت چشمام و دهنم باز شدن.یا خدا این دوتا مرد چرا انقد هیکلین؟قیافه هاشون بدجور آشناس مطمئنم یه جایی دیدمشون ولی کجا؟آره!حالا یادم اومد.اینا نگهبانای اون ساختمون بلندن که من واسه قرار با اون پیرمرد و مسرا رفته بودم.ولی آخه این غول بیابونیا با من چی کار دارن؟
و:شما...شما با من چی کار دارید؟
نگهبان:استایلز باید تاوان پس بده.اون عاشقه تو و اون حتما میاد دنبالتو بعدش جی؟گیش..من هر دوتونو می کشم.
و:اون عشقه من نیست.منم عشقه اون نیستم.اصن ما همو نمی شناسیم.
نگهبان:آآآ پس الکی داشتید با هم حرف می زدید.
و:نه.من طراح مدم.قراره واسه اونا لباس طراحی کنم.
نگهبان:آره حتما منم بازیگر هالیوودم.اینو گفت و رفتم و ن بازم تنها توی تاریکیه این اتاق موندم
.
.
.
اینم از این قسمت.از قسمت های بعد هیجانی ترم میشه.فقط لطف کنید و vote و کامنت فراموش نشه.
خیلی ممنون :)
YOU ARE READING
Always proud of my self
Fanfictionخیلی وقتا آدم تو اوج آسمونا،سقوط می کنه.دلیلش اینه که انسان خیلی سریع مغرور میشه و به خودش می نازه.منم یه آدمم و همچین خطاهایی ازم سر میزنه.من موقعی که در اوج شهرت بودم،بر اثر یه اشتباه کوچیک سقوط کردم و می تونم بگم که دلیل اصلی این اتفاق غرور مسخره...