part 4

102 18 1
                                    

وای خدایا!از اولم می دونستم اون فرفریه درازه هیکلی منو تو دردسر میندازه.آخه من چه گناهی کردم که بخاطر هیچی الان اینجام و بدتر از اون اینه که قراره بمیرم.من هنوز خیلی جوونم.آرزوهای زیادی دارم.هنوز واقعا عاشق نشدم و طعمشو نچشیدم.اگه هری عاشقم باشه چی؟اگه اون حسی که من بهش دارم عشق باشه چی؟اه وانسا این خیالاته محالو بنداز دور این خیالات اون دنیا باهات نیستن.اون پسر خوشگله فرفری کمه کمش با هزار تا دختر بوده و الان خیلی خیلی عجیب میشه اگه عاشق من بشه.شرط می بندم اون از من متنفره.
بدبختیه من اینه که هیچکسو ندارم که نگرانم بشه.اگه هری خان افتخار بدن و تشریفشون بیارن هردوتامون میریم اون دنیا.خدا کنه اون با لشکرش بیاد که اون سه تا خل و چل بتونن کمکی کنن.وای خدایا من فکرم همش پیشه اونو لشکرشه کلا به نظرم تو این زندان به هرچی فکر کنم آخرش میرسه به اون.یه لحظه!من الان کجام؟این زندان لعنتی کدوم گوریه آخه؟
داستان از نگاه هری:
حوصلم بدجوری سر رفته.نشستم دارم باب اسفنجی تماشا می کنم.نایلم طبق معمول در حال لمبوندنه.شرط می بندم الان کلی چیز میز تو آشپز خونه ریخته.لیام هم قربونش برم تو باشگاهه.اگه دوست دختر نداشت می گفتم می خواد با هیکلش دخترارو تور کنه.لوییم معلوم نیست کجاست.
این اسکل بازیا باب اسفنجی هم که تمومی نداره.حالا که دقت می کنم شخصیت باب اسفنجی شبیه نایله فقط به شکمویی نایل نیست.لیامم مثه اختاپوسه و کارش جمع کردن ما و خراب کاریامونه.من و لویی هم احتمالا هیچ شباهتی به کارکترایه باب اسفنجی نداریم.
یهویی نلفنم زنگ خورد و با کمترین سرعت رفتم و جواب دادم.
ه:الو؟
نگهبان:استایلز؟
ه:بله.شما؟
نگهبان:به نفعته ندونی کی هستم.تا 10 دقیقه دیگه یه آدرس واست اس ام اس می کنم.اگه می خوای دوست دختره خوشگلت نجات پیدا کنه بیا اونجا.
ه:چی؟من که دوست دختر ندارم!
ن:آره حتما اون طراح مدم نامزد منه.
گفت و تلفنو قطع کرد.
یعنی ونسا رو دزدیدن؟شاید بخوان منو گول بزنن .نایل شماره ونسا رو گرفته و داده بود بهم.باید بهش زنگ بزنم و مطمئن بشم.
بوق...بوق....بوق....بوق.....بوققق.....
لعنتی انگار قضیه جدی و واقعا دزدیدنش.اون واسم مهم نیست ولی بازم واسم مهمه.اون بهم یه حسه خوبی میده.اون خیلی مغرور و از خود راضیه و من دقیقا عاشق همینشم.یه لحظه!من اصلا عاشقشم؟
در هر حال الان دارم فقط وقت تلف می کنم.اون همین الان آدرسو فرستاد.یا خدا!اینکه اونوره شهره.منطقه امنی هم نیست.به نظرم لیامم باید باهام بیاد ولی نه.خودم برم بهتره.اییی.شدم مثله این پرنسا که می خوان برن پرنسسشونو نجات بدن.
.
.
بالاخره بعده یک ساعت و نیم رانندگی با سرعت زیاد رسیدم .این که عین ا ن قلعس که راپونزل توش زندانی بود.سریع از توماشین پریدم بیرون و به اون خونه حمله ور شدم.درش باز بود و منم خیلی سریع پریدم داخل.از پله ها اون خونه قدیمی سریع بالا رفتم.اینجا یه صدای عجیبی داره میاد.یه چیزی...یه چیزی مثله صدای گریه.سریع پریدم تو اون اتاق که این صدا ازش میومد و بله ونسا خانوم اونجا به یه تخت بسته شده بود و داشت گریه می کرد.
داستان از نگاه ونسا:
تا در بازش شد فکر کردم الان اون غول بیابونیا دوباره برگشتن ولی برعکس این بار هری بود.
هری اومد و محکم بغلم کرد و گریم اوج گرفت.
و:برو...لطفا برو.اونا...
حرفم نشد که بهو اون غول بیابونیا آمدن.هری سریع برگشت و وقتی اونارو دید منو به خودش نزدیک تر کرد و من تقریبا پشتش پنهان شدم.
ه:پس شما...
ن:آره دقیقا همون کسی هستم که فکر می کنی.
ه:عوضی تو مشکلت با منه به اون چی کار داری؟
ن:می خوام کاری کنم که واقعا زجر بکشی.می خوام از کارایی که با خواهرم کردی پشیمون بشی.خواهرم واقعا عاشقت بود ولی تو چی؟تو اونو ترک کردی و تنها گذاشتی.خواهر بیچاره من به خاطر تو خودکشی کرد.تو هم باید مثله اون بمیری.
همون موقع اسلحشو در آورد و یه تیر شلیک کرد و با دار و دستش پا به فرار گذاشت.منم از ترس چشمامو بستم و جیغ بنفش کشیدم و وقتی چشمامو باز کردم هری غرق در خون شده بود.منم با ترس و استرس آروم بلندش کردم و سریع بردمش بیرون.لعنتی اینجا هیچ ماشینی نیست.آخه من الان چه غلطی کنم؟جیبای هری رو گشتم و یه سویچ پیدا کردم.اگر سویچ تو جیبشه پس حتما ماشینشم باید این اطراف باشه.
همون جا ولش کردم و رفتم دنبال ماشین.تقریبا 40 یا 50 متر رو یه نفس دویدم تا بالاخره اون ماشین سوسولیه نوک مدادیشو دیدم.سریع سوار شدم و روشنش کردم و به سمت جایی که هری رو ول کردم رفتم.اونو یواش بلند کردم و توی ماشین گذاشتم.من اصلا تا حالا اینجا نبودم و اینجا هارو بلد نیستم پس فقط رانندگی کردم و بالاخره به یه بیمارستان که انگار خصوصیه رسیدم.
.
.
.
اینم از این قسمت
ببخشید دیر گذاشتم.
لطفا رای و نظر بدید (:
خیلی ممنون (؛

Always proud of my selfWhere stories live. Discover now