هری هیچی نگفت فقط اومد رو تخت کنارم خوابید 😐
من:آخه محرمی گفتن نامحرمی گفتن😤
هری: نه که تو خیلی مسلمونی؟خوبه حالا نیویورک زندگی میکنی😃
من:فاصلتو حفظ کن پس😑
هری:نکنم چی؟😝
داستان از نگاه هری:
داشتیم اتاقارو شریک میشدیم خیلی خسته بودم پس کی تموم میشه
وقتی اون دختره (آنه )فهمید قراره با من بخوابه هم راضی بود هم ناراضی😳😐
فک کنم بدبخ از دست جواد راحت شده افتاد دسته ادوارد😂
رفتم رو تخت خوابیدم بعد از کلی کل کل رو زمین خوابید
خوابش برده بود که رفتم صداش کردم چرت و پرت زیاد میگف اب ریختم روش خیلی عصبی شد 😐الانم اومد تلافی کنه انداختم پایین رفتم رو تخت گفت فاصلتو حفظ کن😂😐
من:اگه نکنم چی؟😐
بد ترسید 😰یه لحظه لرزید بعد گف گندت بزنن و رفت 😐
عاقا این چه بی جنبس شوخی بود 😶
کلی فک کردم که خوابم برد😪💤
داستان از نگاه آنجلا
داشتم از ترس میمردم لعنت بهت ساندرا
بهترین راه همین بود که برم رفتم تو حال و خوابیدم
صبح پاشدم قبل از همه رفتم خونمون
اخیییش
مامانم یه صبونه حسابی بهم داد 😁
من:مامان جون دستت درد نکنه خوشمان امد❤️
مامان:خواهش میکنم میخواستی خوشت نیاد؟😐
رفتم تو اتاقم امروز میرم دانشگاه دو تا رشته میخونم یکی گرافیک و یکی ام مدلینگ به دومی بیشتر علاقه دارم ولی کارم تو اولی بهتره😐😐کلا خود درگیری مزمن دارم😁😂امروز اخرین روز دانشگاه هست و قراره فارغ التحصیل بشیم😐😐وقتی رفتم دانشگاه همه جا پر جشن بود یه لباس مشکی با یه کلاه مربعی بهم دادن جشن پر از خوراکی بود😐😂جای نایل خالیه😐😂😂😎با هم کلاهامونو انداختیم بالا و جیغغغغ زدیم 😝😝ساندرا اسگل از خوشحالی یورتمه میرفت😐😐بعدش هممون دویدم بیرون😐راه و رسم باشعوری و سنگین بودنو کنار گذاشتم و مثل گاو (همینجوری که ساندرا میدویید😐😂)دوییدمداستان از نگاه هرولد اسماییل استیل😂😐.
صبح از خواب پاشدم دیدم صبحه(بچه اصلا انتظار همچین اتفاقی رو نداشت😐)
پاشدم رفتم تو حمومو یه دوش گرفتم 😐😐
من:اگههههههه یه روززی گوش تووووو تو نومه من صدا کنه😜
لویی:خفه شو پدسگ با اون صدای نکرت😣
من:امشو شو شه لیپک لیلیرونه امشو توره هری چه داغونه😝
نایل:اخه شتر بزار کپه مرگمونو بزاریم همچین میام تو حلقت نتونی پیتزا بخوریییی😡
من:عشق من باش جون من باش بزن تو صورت نایل بریزه دندوناش😎
نایل:😐😐
لیام:ای درد ای مرض خفه شو پسره بوووووق بوووووق بیییب 😦
نایل:ببین دیگه چه غلطی کردی ددی وادار به فوش دادن شده ای خاک بر سرت
لویی:واااو ددی جون چه چیزایی بلدیاا😐
همونظور که لباس میپوشیدم 😐گفتم :شما نبوغ ندارید که 😐
نایل:هی انه کوووو؟
لیام:ساندرا که رفت دانشگاه فک کنم انه هم رفته باهاش😁
هری:خخخخ این انه زیاد خواب نیکی میبینه😂😂
پسرا:😐😐
هری:😏
نایل:من برم دشوری خدافظ😁
لیام: سوغاتی یادت نره😐
لویی:خاک تو سر چندشتون
هز:😆😆😆
داستان از نگاه آنجلا
😐😐
هان چیه توالتم باید توضیح بدم؟؟
از دشوری اومدم بیرون رفتم حاضر شم میخواستم برم پیاده روی😌کلا هیکلم خوبه چاق نیستم و قدمم بلنده تقریبا 178 سانتی مترم بیست و یک سالم شده و موهام مشکی هستو چشمامم عسلی 😐فک کنم اول داستان باید براتون توضیح میدادم ولی خب دیگه😎یه شلوار سفید با یه تاپ آبی پوشیدم و یه رژ صورتی زدمو رفتم😊تو خیابون داشتم میرفتم که.....خخخخ خودم از این قسمت خوشم اومد نظر فراموش نشه هااا
ヽ(^。^)ノ
YOU ARE READING
My Angle
Fanfictionهمه چیز از یه تولد شروع شد و از تولدی که باعث شد زندگیم عوض شه....