داستان از نگاه آنجلا:
هاااااااان؟😐
من:اوهه اوهه اوهه😵😵
داشتم از سرفه میمردم
من:اوهه اوهه 😵😵
هری: بیا آب بخور😓
من :امم....خب بگو عاشقتم دیه یعنی به اون دختره 😓
هری:باشه مرسی😃خب چرا نمیگی دیه بگو
من:خب به کی میخواستی بگی؟😋
هری:استفانی 😁
من:همون گارسونه تو استخر؟😟
هری: اره 😀
زرتی ببین ما دلمونو اسکاج زدیم.
عاقا رفت که رفت اصلا به درک که رفت ایییش
من:هری ممنون از شام من میرم خدافظ
هری:هی صبر کن باید برسونمت 😁
منم از خدام بود والا حوصله کلاس گذاشتن نداشتم 😐
من:باشه پس زود باش
وقتی رسیدم خونه مامانم بقلم کرد و بوسم کرد 😛
و بهم گفت: آنه دخترم یه خبر برات دارم .........
من:چی مامان جون بگو 😀
مامان:دخترم عمه لولا رو یادته؟😊
من:اره مامان همون که باهاش سر لج بود بعد آشتی کردی 😁
مامان:خب حالا کجای دنیا رابطه عروس و خواهر شوور خوب بوده؟ 😒😏
او اوه ننه ی مام شاخ شد رفت😕😦 هییییی 😟
من:خب
مامان: میخوایم چند ماهی بریم پیشش بمونیم 😌
من:چیییی!!!! آخه چرااااااا؟ ؟؟؟!!! 😨😨
مامان:چون در حال مرگه نمیخواد آخره عمری تنها باشه 😊
من:چی خب نمیشه اون بیاد اینجا؟😰
مامان:نه 😒
من:واااای مامان من نمیخوام بیام لطفااااا من نمیتونم همه چیو ول کنم پاشم بیام سوئد لطفا ماماااان 😫😫😫😫😫
به هر چی اتفاق بد بود فکر کردم تا یه اشک تمساح بزنه بیرون لامصب اینقدر روانیم هر دقیقه میخندم این چشمه اشکم سونامی گرفته😂😁
مامان:اصلا راه نداره😒
لعنتی باید مامانمو راضی کنم من بمیرمم پامو از نیویورک بیرون نمیزارم 😭
......
خیلی کم بود میدونم
راشتی دیدید هری بهش نگفت هر هر هر هر