با خسته نباشید استاد، زین کتاباشو برداشت و دومین نفر از کلاس اومد بیرون
بعد از کلاس ریاضیات این دومین کلاسش بود و ساعت از ۱۲رد شده بوداز تو سالن دانشگاه درحالی که پچ پچ دخترا و بعضی پسرا رو پشت سرش میشنید و نگاه بعضیاشونو حس میکرد رد شد و به سمت ماشینش که تو پارکینگ دانشگاه پارک بود رفت
هرچی باشه اون یه خواننده معروفه
و اگه از صدای بی نظیرش بگذریم کسی نمیتونه از جذابیت نفس گیرش بگذره
یه پسر چشم کاراملی-عسلی با یه هیکل رو فرم، قوی و استخونیبحرحال اون زیاد خودشو نمیگرفت فقط اخلاقاش جوری بود که همیشه مغرور تر از حد عادی بنظر میومد
نمیدونست چرا خواننده شده با این اخلاقا!
اون تو دانشگاه دوستای زیادی داشت و صمیمی ترین دوستاش لیام و لویی بودناز پارکینگ اومد بیرون و باسرعت به سمت خونش روند
میخواست فقط بخوابه
خانم مدیسون دیگه رسمن اون خونرو سپرد بهش ولی شرطش این بود که به هری اجازه بده همخونه ایش باشه تا درسش تموم شه
هری اما هنوز نیومده بودشب قبل تا نزدیکای صبح داشت واسه دانشگاه نقششو کامل میکرد
حس میکرد سر دردش داره بیشتر میشه
میترسید دوباره میگرنش برگردهپاشو رو پدال فشار دادو ۳ دقیقه بعد خونه بود
ماشینو برد تو حیاط خونه بزرگش و سوییچو به ' تام ' که اومده بود داد تا پارکش کنه
رفت تو و یه راست رفت سمت اتاقش تو طبقه بالا
خب این خونه ۴تا اتاق داشت
یه اتاق پایین و دوتا بالا
از دوتا اتاق بالا یه اتاق،اتاق مهمان بود و اون یکی هم اتاق ورزش بود چون خیلی بزرگ بود زین با گزاشتن وسایل ورزشی اونو به اتاق ورزشش تبدیل کرده بودتقریبن هرروز ورزش میکرد ولی الان داشت میمرد!
در اتاق خودشو باز کردو رفت تو و کیفشو پرت کرد رو میزش
خب اتاقش تقریبن بزرگ بود با یه تخت دونفره و یه بالکن که ویو شهرو داشت
روبروی تخت هم یه میز نقشه کشی و یه سری قفسه تن دیوار کنارش بودبدون اینکه لباساشو دربیاره با صورت خودشو پرت کرد رو تخت و خیلی زود خوابش برد..
****************
فک کنم همین جاست!
هری ماشینشو روبروی در پارک کرد و پیاده شد و آیفونو زد و منتظر بود تا کسی جواب بدهولی همون لحظه یه مرد هیکلی درو باز کرد:
-بله؟-اممـ...سلام من هریم هری استایلز
من..خب قرار بود بیام اینجا که همخونه آقای...(مکث کرد تا اسم زینو بخاطر بیاره...)آقای مالیک بشم من از طرف خانم مدیسون اومدم

YOU ARE READING
love Me Blue (ZARRY)
Fanfiction#🔞 "" درست وقتی که وارد دانشگاه شدم اتفاق افتاد.. اولین روزی ک واسه ملاقات با مدیر دانشگاه رفتم اون خورد بهم! دوتا قطب مخالف ولی مکمل همدیگه من زیادی تو کیوتیتم موندم! و اون زیادی گُنگُ خشنه! ولی بلده چیکار کنه..! احمقانس ازش جلوی بقیه تو راهرو دان...