زین آروم نشسته بودو و به هری نگاه میکرد
هری تو آروم ترین حالت ممکنش رو تخت اتاق خصوصیش تو بیمارستان خوابیده بودسعی میکرد هی مرور کنه از کجا شروع شد یا اصلن چیه که شروع شده؟انقد زود ینی؟همیشه فک میکرد مضخرف ترین حالت، عاشق شدنه
ولی الان..
وقتی به هری نگاه میکرد چیزیو تو چهرش میدید که شاید قبلن تو چهره هیچکی ندیده بود
از همون چیزایی که فقط عاشقا درکش میکنن !
همون چیزایی که باعث میشه نگاش کنی قلبت آروم شه..چه فرقی داره اگه از جنس خودت باشه؟!
عشق عشقههری تکون خورد و دستاشو آورد بالا و مالید به چشاش
زین یه قدم رفت عقب
هری چشماشو آروم باز کرد و زین به چشای سبزش زل زدچشمای هری دور اتاق گشت و رو زین ایستاد..
واسه چند ثانیه چشماشون رو هم قفل شده بود و یه سری حرفایی که انگار نمیشد زد از چشماشون رد شه برسه به اون یکی..ولی هری انگار حواسش به زین نبود..یهو چشماشو بست و فشار داد، اون لحظه های مزخرف خودشونو میکوبیدن به دیواره های ذهنش
زین خواست بره بیرون ولی صدای هری نگهش داشت
-اممم..
صدای هری بیشتر شبیه ناله بودزین برگشت و نگاش کرد:
-چیزی احتیاج داری؟
هری چیزی نگفتزین یهو یاد حرفای دکتر افتاد:
-اصلن..منو میشناسی؟
هری همچنان بدون هیچ تغییر حالتی تو چهرش نگاش میکردزین رفت جلوتر و با صدای آرومی تقریبن خواهش کرد:
-عاه لطفن بگو چیزیت نشده..+من هنوز باکرم؟
زین هم خوشحال و هم متعجب صاف ایستاد
نمیدونس دقیقن چی باید بگه چیکار کنه، خندش گرفته بود-خب..خب خداروشکر میشناسی هنوز و حرف میزنی..و اینکه..فک میکنم باشی!
در واقع تعجب کرده بود ازینکه هری باکره بود!هری قلبش تند میزد و همشخاطرات و لحظه های بد از ذهنش رد میشدن
-میرم صدا بزنم که چکت کنن مرخص شی
و رفت بیرون از اتاقهری چشماشو بست و سعی کرد با فک کردن به چیزی خودشو آروم کنه و جالب این بود که تو ذهنش فقط زین بود که ظاهر میشد تا آرامش بخش باشه!
*************
-آقای مالیک چطوره شما حلش کنین؟!
زین شدیدن تو فکر بود و همچنان با انگشتاش بازی میکرد که لو سریع به شونش زد و زین سرشو بالا کردو سکوت کلاس و کلی چشم به همراه فیس اخم آلود استاد ریاضیاتشو دید-نمیخواین افتخار بدین؟!
استاد گفت و منتظر موند
زین به تخته نگاه کرد و مسعله ای که نوشته شده بودو دیداز نظر زین مسعله ی راحتی بود ولی جواب تقریبن طولانی ایی،اخم کرد و از جاش بلند شد، بدون نگاه کردن به کسی رفت جلو و تو کمتر از پنج مین حلش کرد، گچو انداخت سر جاشو دستاشو تکون داد سر جاش برگشتو کیفشو برداشت و بی توجه رفت بیرون از کلاس(شرط میبندم همتون آرزو داشتین یبار اینجوری برین پا تخته با غرور حل کنین ولی همیشه ریدین:) )
YOU ARE READING
love Me Blue (ZARRY)
Fanfiction#🔞 "" درست وقتی که وارد دانشگاه شدم اتفاق افتاد.. اولین روزی ک واسه ملاقات با مدیر دانشگاه رفتم اون خورد بهم! دوتا قطب مخالف ولی مکمل همدیگه من زیادی تو کیوتیتم موندم! و اون زیادی گُنگُ خشنه! ولی بلده چیکار کنه..! احمقانس ازش جلوی بقیه تو راهرو دان...