تشنگان اسمات:/🔞🔞💦
لویی کلافه از جاش بلند شد
تا جایی که هوشیاریش کم بشه خورده بودو تنش داغ شده بود..نمیدونست چیکار کنه دستشو رو صورتش کشید و تو همین موقع زین نزدیکش شد
- لو؟!چیشده خوبی؟
+ اوه پسر چه عجب! بالاخره اون دلقکو ول کردی
-چی میگی؟!؟من فق..
+بیییخیاللل
- وایسا ببینم مگه نگفتی نمیخوری؟؟
+خب فعلن که میبینی مجبور شدم!
زین من میخوام یه چیزیو ازت بپرسمزین دستشو تو موهاش کشید:
- میشنوملویی با لحن کشیده ادامه داد:
+خب راستش..میدونی..من فکر میکنم که..ینی واقعن فکر میکنم که وقتشه انقد خودارضایی نکنم هوم؟!زین داشت عصبی میشد لو قول داده بود تا این اندازه مست نکنه:
-داری چرت و پرت میگی وای بحالت وقتی از مستی در بیای لولویی انگار که حرف زینو نشنیده ادامه داد
+میدونی خب مثلن اون پسره..با دست نشونش داد و زین فوراً دست لو رو آورد پایین تا بیشتر آبروشو نبرده
+خب اون آخه خیلی هاته..زین عوضی نباش من به یکی نیاز دارم تا ارضام کنه لنتی..من واقعن به سکس نیاز دارم..اصن چرا خودت یکاری نمیکنی؟ منو یکسال از رابطه داشتن محرم کردی پس الان ولم کن چون دیگه نمیخوام به حرفت گوش کنم..اصن میخوام برم با هرکسی که میخوام حتی اگه ایدز داشته باشه
لو هم میفهمید و هم نمیفهمید چی میگه، نیاز داشت و بی جنبه شده بود
از رو کلافگی و نیاز بی اراده گریش گرفته بودعصبانیت زین جاشو تقریبن به نگرانی داد:
-هی پسر باشه گریه نکن نگامون میکنن
زین سر لو رو کشید تو بغلش و نگاه بدی به دو سه نفری که نگاشون میکردن انداختلو مرتب حرف میزد و زین نمی فهمید چی میگه
زین تو یه تصمیم سریع از جاش بلند شد و لو رو همراه خودش کشید به سمت راهروی اتاقا
زین در یکی از اتاقارو باز کرد و با دیدن صحنه روبروش در و فورن بستو و در بعدیو آروم تر باز کرد، بعد اینکه مطمئن شد کسی نیست لو رو هل داد تو و درو با پاش محکم بستزین همونطور که بازوی لوییو گرفته بود مستقیم کشیدتش سمت تختو تقریبن محکم هلش داد رو تخت و خودشم رفت رو تخت
زین بدون اینکه حتی کلمه ای حرف بزنه مشغول در آوردن تیشرت و بعد باز کردن کمربندش شد
لویی تقریبن مست بود و هم خوشحالی هم ترس الان و هم نگرانی بعد از پارتی و با هم داشت و مضطرب به زین و بدنش نگاه میکرد
دستاشو رو بدن زین که پیراهنشو در میاورد کشید و لب پایینشو گاز گرفتزین بعد از باز کردن کمربندش پیرهن لو و بعدش شلوارو باکسرشو کامل از پاش در آورد
لو نفس نفس میزد و از شهوت قرمز شده بودزین شلوارو باکسر خودشم تا زانو کشید پایین ولی از پاش در نیاورد
لویی یه لیس به انگشتاش زدو دیک زینو تو دستش گرفت
رو زانوهاش نشست و دیک زینو برد تو دهنش تا جایی که سفت بشه براش خورد
زین طاقتش کم شده بود، لو رو برگردوندو کمرشو کشید بالا و پوزیشن داگ استایلش گرفتن
+امممم زین آمادم کن..لطفن..یه ساله که...زین بی توجه به حرفش دیکشو فشار داد تو، لویی نفسش حبس شد و دهنش باز موند، با داد آزادش کرد دستاش شل شد و رو تخت افتاد
زین محکم کوبوند بهش و همینطور ضربه هاشو ادامه داد
لویی از درد و لذت با صدای بلندی ناله میکرد، زین مستقیم به پروستاتش ضربه میزد و قطعا تو انجام این کار زیادی وارد بود، دقیق و محکم
لویی میخواست دستشو ببره بین پاهاش که زین دستشو زودتر گزاشت بین پاهاش و دیکشو تو دستش گرفتو با ضربات کمرش هماهنگش کرد
بعد چند مین لویی تو دستای زین اومد و زینم کشید بیرونو خودشو خالی کرد رو کمر لو
لویی سرشو تو بالشت فشار داد
زین برای چند لحظه کنار لو دراز کشید و نفساشو منظم کرد، سر شونه لوییو بوسیدو و از تخت اومد پایین
پاهاش سست بود یکم
شلوارو باکسرشو کشید بالا و پیراهنو کتشو از پایین تخت برداشت و پوشیدلباسای لو رو از رو زمین برداشتو اومد کنارش رو تخت
با دستمال روی کمرشو تمیز کرد
لو هنوزم تو همون حالت بود
زین شونشو گرفت و آروم برش گردوند
لویی به پهلو شد و صورتش یکم از درد جمع شد-لباساتو بپوش بریم
+یکم درد دارم
-زین کمکش کرد تا بلند شه و لباسارو با کمک خودش تن لو کرد
لو نگاش کرد
سرشو برد جلو و لب زینو واسه یه لحظه کوتاه بوسید
زین اما خودشو عقب نکشید
اجازه داده بود تا لو همون بوسه کوتاهو ازش داشته باشه+ممنون زین
زین اخم داشت به جای دیگه نگاه کرد و و بعد به طرف در رفت
درو باز کردو منتظر موند تا لو بره بیرون بعد خودش بره
دستاشو تو جیب شلوارش کردو کنار لو راه افتادن سمت لیاملو به وضوح بد راه میرفت و با هر قدمش صورتش جمع میشد
آروم زمزمه کرد:
+حالا من چجوری بشینم زین؟!..و هری از وقتی که رفتن تو اتاق و تا وقتی که از اتاق اومدن بیرون چشماش زینو دنبال میکرد..
_________________________________________________
بعله دیگه
اینجوری بود که اینجوری شد💦
و لوی قصه ما خشک خشک کرده شد😂
فکر کنم آخر داستان باید زینو بفرستم تیمارستان
منتظر ووت و کامنتاتونم🔪-FREE
YOU ARE READING
love Me Blue (ZARRY)
Fanfiction#🔞 "" درست وقتی که وارد دانشگاه شدم اتفاق افتاد.. اولین روزی ک واسه ملاقات با مدیر دانشگاه رفتم اون خورد بهم! دوتا قطب مخالف ولی مکمل همدیگه من زیادی تو کیوتیتم موندم! و اون زیادی گُنگُ خشنه! ولی بلده چیکار کنه..! احمقانس ازش جلوی بقیه تو راهرو دان...