پدر و مادر هری تو یکی از اتاقا موندن و هری بعد از گفتن شب بخیر بهشون برگشت سمت اتاق مشترکش با زین
زین رو تخت دراز کشیده بود و دستاش زیر سرش بود، هری پیراهنشو از تنش دراورد و انداخت رو کاناپه مشکی تو اتاق
زین: -هی داری شلخته میشیاهری با جفت دستاش موهاشو بهم ریخت و دوباره مرتب کرد و خودشو رو تخت کنار زین پرت کرد و دمر جفتش خوابید
ز-پدر و مادر خوبی داری،باید ممنونشون باشی بابت رعایت حقوق و برابری !+اوهوم...هری همونطور که سرشو تو تخت فرو کرده بود گفت.
بعد چند ثانیه سرشو بالا آورد و خودشو کشید بالاتر و لباشو به لبای زین رسوند و بوسیدشون
+زین..پدر و مادر تو کجان؟زین همچنان بدون اَکت به عکس خودش و هری رو دیوار روبرو نگاه میکرد
-وقتی کوچیک بودم تو تصادف مردن بعدش پیش سلنا بزرگ شدم
+عاه...متاسفم..
زین به چشمای سبز هری نگاه کرد و لبخند زد-تو چشات جنگل داری !
+تو هم تو چشات خورشید داری..-میبینم که رژ نزدی !
زین گفت بعد دیدن لبای هری گفت و خندید
هری اعتراض کرد: +هی!
زین برگشت رو هری و ادامه میک لاوی که امروز با صدای زنگ در قطع شد و شروع کرد...*****
10 A.M.
-صب بخیر زین!
آنه درحالیکه میز صبحانه رو میچید با دیدن زین گفت.زین لبخند زد و جوابشو داد.
آنه-هری هنوز بیدار نشده؟!زین پشت میز نشست: -آمم نه هنوز خوابه خیلی خسته بود درواقع
+آهان! روزایی که صبحش باید دانشگاه برین هم شبش همین برنامس؟!
زین لقمه ای که تو دهنش بود پرید تو گلوش و به سرفه افتاد
آنه چنبار پشتش زد و لیوان آب پرتقالو داد دستش+چیشد؟؟
-کدوم برنامه؟؟
آنه با تعجب جواب داد+همین مهمون داشتن تا صبح و اینا!با دوستاتون!-آها..نه همیشه نه
زین نفس راحتی کشید ولی حس کرد اگر مامان هری متوجه دیشب شده بود میخواست از خجالت بره تو میز چون میتونست حدالقل یه شب خودشو کنترل کنه و نکرده بود! درواقع سر و صدای هری زیادی بالاس حتی وقتی واسش هندجاب انجام میدی یا رو بدنش لاو بایت میزاری!بعد از چن دقیقه آنه به حرف اومد
+تو صبحانتو بخور من میرم صداش کنم
زین واسه صدم ثانیه تصویر لخت هری رو تخت جلوی چشمش اومد و فورن با لقمه تو دهنش از جاش پرید
-چیزه میخواستم برم بالا گوشیمو بیارم پس میرم هریم بیدار میکنم شما بشینین
زین رفت و آنه با دیدن گوشی زین رو میز زد زیر خندهرابین وارد آشپزخونه شد و پشت میز نشست
+چیشده عزیزم؟؟
آنه برای رابین تعریف کرد و دوباره زد زیر خنده
زین وقتی اومد پایین از صدای خنده آنه میخواست سمت آشپزخونه هم نره حتی ولی هری دستشو کشید و به آشپز خونه بردتش
البته که هری نمیدونست زین ریدههری با شادی پشت میز نشست و سریع شروع به خوردن کرد
آنه با لبخند منظور داری بهش زل زد ولی هری عمرن متوجه میشد
+شب خوبی داشتی پسرم؟؟
-بله مامان، شما چطور؟تختتون و اتاقتون راحت بود؟
+آره عزیزم خیلی؛)
و چشمکی به هری زد و بعد به زین نگاه کرد
هری واسه چن ثانیه به آنه و بعد به زین نگاه کرد ولی بعد همچنان به خوردنش ادامه داد****
هری+نمیشد حالا بیشتر بمونین؟؟
رابین-نه پسرم، ما بیشتر از دو روز نمیتونستیم بمونیم از همون اول چون رابین باید برمیگشت به محل کارش و منم پرنسسو(سگش) پیش همسایه گزاشتم باید زودتر برم پیشش تا دختر کوچیکش پرنسسو به کشتن نداده!
آنه جلو اومد و گونه هریو بوسید و بغلش کرد و بخودش فشارش داد
+پسر قشنگ مننننازش جدا شد و سمت زین رفت و زین رو هم بغل کرد
-مراقب پسر قشنگ من باش!
لحنش توعم با مهربونی و تهدید بود
البته که پسرشو خیلی دوست داشت..
زین لبخندی به آنه زد: حتما!آنه جلو اومد و دست زین رو از جیبش درآورد و به دست هری که آویزون بود وصل کرد و با خداحافظی ازشون جدا شدن و سمت ماشینشون رفتن
هری بی دلیل چشماش پر شده بود ولی از کارای مامانش خندشم گرفته بود
داد زد: دلم واست تنگ میشه مامااان،مراقب خودت باش
هری انقد ایستاد تا ماشین از دیدشون محو شد
برگشت سمت زین و لبخند دندون نمایی زد که چالاش معلوم شدن
زین لبای هریو بوسید و بهش یاداوری کرد که چقد دوسش داره..🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
Vote yadetoon nare🌟🖤-FREE

YOU ARE READING
love Me Blue (ZARRY)
Fanfiction#🔞 "" درست وقتی که وارد دانشگاه شدم اتفاق افتاد.. اولین روزی ک واسه ملاقات با مدیر دانشگاه رفتم اون خورد بهم! دوتا قطب مخالف ولی مکمل همدیگه من زیادی تو کیوتیتم موندم! و اون زیادی گُنگُ خشنه! ولی بلده چیکار کنه..! احمقانس ازش جلوی بقیه تو راهرو دان...