زین بی هدف تو خیابونا میچرخید
چیجوری انقد زود میتونست بگه عاشق شده؟!
این مضخرفه محضه!
دو سه باری نزدیک بود تصادف کنه..همیشه همین بود! باید انقد رانندگی میکرد تا خسته میشد..تا وقت کنه به همه چیز فکر کنه
زین خودشو خوب میشناخت و زود میفهمید که چه حسایی داره راجب هرچیزی
حس زین به اون پسر با بقیه فرق داشت و این واسه زین یه تهدید بزرگ بود..خیلی بزرگ..!زین پاشو رو گاز فشار دادو شیشه رو داد پایین
سرشو برد بیرونو داد کشید:..زین مالیک..هیچوقت..عاشق..نمیشههههـ...سرشو آورد تو
دستاشو دور فرمون فشار داد
ضربان قلبش بالا بود و نبض کنار شقیقه هاشو حس میکرد
هیچوقت تو این سالها دلشو حس نمیکرد
و الان با دیدن یه پسر دلش میلرزید
نمیخاست !
ازین حس میترسید
از خودش میترسید !
اخم کردو لبشو محکم گاز گرفت تا شاید اجازه نده زین درونش اشک بریزه......!************
01:25
زین ماشینو تو پارکینگ خونه پارک کردو پیاده شد
چنبار سرفه کرد..
از حیاط خونش رد شدو وارد خونه شد
یه سری از چراغا روشن بود که خود زین گفته بود که نباید همه چراغارو خاموش کنن!
زین میدونست که خدمتکارا رفتن ولی در مورد تام مطمئن نبوداز پله ها بالا رفت و بدون اینکه به جای دیگه ای نگاه کنه رفت تو اتاق خودش
کمتر از ۱ دیقه بعد در اتاقش باز شد و زین اومد بیرون !
در اتاق هریو باز کرد و آروم رفت تو
نور سفید ملایمی رو پوست شیری رنگ هری میخورد و اونو شبیه فرشته ها کرده بودزین بی اخیار رفت جلو و کنار تختش ایستاد
نمیتونست از نگاه کردنش دست برداره...
به کبودیای روی صورتش نگاه کردو اخماش دوباره رفت توهم..دستاشو که تو جیب شلوارش بود مشت کرد و آروم عقب عقب رفت و از اتاق رفت بیرون
صدای بسته شدن در اتاق که اومد هری آروم چشماشو باز کرد
بوی سیگار و عطر تلخ زین کل ریه شو پر کرده بودمیدونست که تا وقتی زین بیاد خوابش نمیبره...
این پسر مغرور چی داشت که هری اینطور جذبش شده بود..؟
چرا با اون کتکی که خورد حتی یه ذره هم نسبت بهش تنفر پیدا نکرده بود..؟هری چشماشو بست و یه نفس عمیق کشید تا همه اون هوارو تو ریه هاش ببره..و بازم با فکر کردن به اون خوابید...
******سه روز بعد..
هری همراه مت و یه دوست دیگش بعد از تموم شدن کلاسشون وقتی که میخندیدن و حرف میزدن اومدن بیرون و واسه خوردن ناهار سمت سالن غذاخوری رفتن
ده دقیقه بعد زین کلاسش تموم شد و با لویی اومدن بیرون
لویی: زین محض رضای فاک اخم نکن انقد

YOU ARE READING
love Me Blue (ZARRY)
Fanfiction#🔞 "" درست وقتی که وارد دانشگاه شدم اتفاق افتاد.. اولین روزی ک واسه ملاقات با مدیر دانشگاه رفتم اون خورد بهم! دوتا قطب مخالف ولی مکمل همدیگه من زیادی تو کیوتیتم موندم! و اون زیادی گُنگُ خشنه! ولی بلده چیکار کنه..! احمقانس ازش جلوی بقیه تو راهرو دان...