زین از ماشین لی پیاده شدو ازش خداحافظی کرد و وارد خونش شد
بعد از اینکه با لو از اون اتاق اومده بودن بیرون تا آخر مهمونی هریو ندیده بود حتی پیش مت هم نبوددر خونرو بست و از پله ها بالا رفت
رسید کنار اتاق هریدلش میخواس ببینه هست یا نه ولی خب اگه تو اتاقش بودو بیدار بود چی؟!
بعد از کلی کلنجار رفتن با خودش بیخیال شدو رفت تو اتاق خودشو رو تخت ولو شد
مثه همیشه حال نداشت لباساشو عوض کنه پس فقط تونست لباساشو دربیاره و پرتشون کنه یه سمت
خودشو کشید زیر پتوشو خوابید*********
هری رو تخت اتاقش به پهلو جمع شده بودو با انگشتش رو تخت شکلای نامفهوم میکشید
هیچیو درک نمیکرداز همون اولی که زینو تو مهمونی دید تا آخرین لحظه که ازون اتاق بیرون اومده بودن زینو میپایید
نمیفهمید چرا..حس کرد یه چیزی تو وجودش ریخت وقتی لو و زین با اون وضع از اتاق اومدن بیرون
حتی نمیدونست چرا بدون اینکه به کسی بگه یهو زد بیرون و اومد خونه!
نمیدونست دقیقن چه اتفاقی داره واسش میفتهحرفای مت تو مغزش ریپیت میشد: ″هری تو مطمعناً گی ای،تو به دخترا گرایش نداری قبولش کن، تو هربار که زینو میبینی یه جوری میشی نمیشی؟! تو بهش جذب میشی هری و تا حالا حتی به یه دختر هم جذب نشدی و این ینی چی ؟ ینی تو گی ای !″
جمله آخر تو مغزش اکو میشد
تو گی ای !
من گی ام..
من به زین جذب میشم..
من زینو ...!سرشو تو بالشت فرو کردو اجازه داد اشکاش بالشتو خیس کنن
************
ساعت حدودای ۱۲ظهر بود
زین تو جاش غلطی زد کش و قوسی به بدنش داد و به ساعت نگاه کرد
رو تخت نشستو چشماشو مالوند-هنوز خوابم میاد!
ناخودآگاه فکرش سمت هری کشیده شد
دیشب!به حموم رفت و درو بست
دوش آب گرمو باز کرددیشب تو ذهنش مرور میشد..کاری که واسه دومین بار با لو انجام داد..یا حتی لذتی که نمیخواست بش اعتراف کنه!
قطعن اگه این کارو تکرار میکرد با شناختی که از لو داشت لو بهش وابسته میشد
و حتی الانشم نمیدونست لو چجوریهتقصیر خودش بود..باید میذاشت لو با یکی رل بزنه..
ولی هری..اون کیوت جذاب
چرا زین حسش به هری با همه حسایی که تا الان داشت فرق میکرد؟!بعد از شستن خودش دوش آبو بست و حولرو دور کمرش پیچیدو اومد بیرون
لباسای راحتیشو پوشیدو همونطور که موهاشو نیمه خیس ول کرده بود از اتاقش اومد بیرون

YOU ARE READING
love Me Blue (ZARRY)
Fanfiction#🔞 "" درست وقتی که وارد دانشگاه شدم اتفاق افتاد.. اولین روزی ک واسه ملاقات با مدیر دانشگاه رفتم اون خورد بهم! دوتا قطب مخالف ولی مکمل همدیگه من زیادی تو کیوتیتم موندم! و اون زیادی گُنگُ خشنه! ولی بلده چیکار کنه..! احمقانس ازش جلوی بقیه تو راهرو دان...