(زین)
با صدای زنگ گوشیش تکونی خوردو بزور چشماشو باز کرد، دستشو برد جلو و از رو میز کنار تخت گوشیشو برداشت و زنگشو قطع کرد، ۶صبح!آروم از رو تخت بلند شد
سرش گیج میرفت، کم کم اتفاقای دیشب تو ذهنش مرور شد و هر لحظه عصبی تر میشد
با گفتن فاک مشتشو کوبید رو تختاحساس حقارت میکرد ازینکه اون پسر دیشب اومده بود و دیده بود که زین چیجوری شده
منطقی نبود ولی منطق زین فرق داشت!
کنترل بعضی چیزا دست زین نبود..حتی اگه میخواست که این حسو نداشته باشه بازم این حس توش به وجود میومد و خشمش ناخواسته بیشتر میشد
طبق عادتش که موقع عصبانیت داشت، لب پایینشو گاز میگرفت و از رو تخت بلند شدبعداز اینکه دوش گرفت لباساشو پوشید
یه جین مشکی با هودی مشکی که روش نوشته داشت با یه کاپشن مشکیبعد از برداشتن کولَش از اتاق اومد بیرون و به در اتاق هری خیره شد،با دستاشو مشت کردو با سرعت از پله ها رفت پایین
با گفتن نمیخورم در جواب خدمتکاری که واسش صبحانه درست کرده بود درو بستسوار ماشینش شد و به تام (بادیگاردش) اجازه نداد که همراش بیاد البته میدونست که تام پشت سرش میاد..!
(هری)
ساعت ۸صبح بود و هری با اولین آلارم گوشیش از خواب بلند شد و آلارمو خاموش کردتو لودینگ بود و مغزش داشت اتفاقای دیشبو واسش لود میکرد
بی اختیار سرشو برگردوندو به دیوار روبروی تخت نگاه کرد!
البته پشت اون دیوار اتاق زین بود!همونطور که میرفت تا دوش بگیره حس میکرد که یه جوری شده ینی انگار هم حسه بدی داشت هم خوب!
هم میترسید از زین و هم نمیتونست یه صدم ثانیه به اون پسر عجیب و غریب فکر نکنه!
زین عینه یه راز میموند که هری نمیتونست کشفش کنهاز حموم اومد بیرونو خیلی اتفاقی تیپی شبیه تیپ زین زد!
با تفاوت اینکه پیرهن بنفش پوشید، رنگ مورد علاقش!
کتاباش و جزوه هاشو برداشت و بند کوله رو تو دستش گرفتوقتی در اتاقشو باز کرد اولین چیزی که دید اتاق کنار اتاقش، اتاق زین بود
دوباره اون حس تشدید شد
ولی ایندفه حسش بد بود و دلیلشو خودشم نمیدونستهری فکر میکرد که زین امروزو استراحت میکنه و خونه میمونه پس در اتاقشو آروم بستو رفت پایین
صبحانشو خوردو با ماشینش به سمت دانشگاه روند
***********
ساعت ۱۱ بود و کلاس زین و هری همزمان تموم شده بود. زین با لویی و لیام و دوتا دیگه از دوستاش از کلاس بیرون اومدناز بین دوستاش فقد لو بود که همه چیز زینو میدونست و البته نه همه چی!
سعی کرده بود زینو آروم کنه ولی زین همچنان عصبی بود و لبشو از صبح تا الان زخم کرده بود
YOU ARE READING
love Me Blue (ZARRY)
Fanfiction#🔞 "" درست وقتی که وارد دانشگاه شدم اتفاق افتاد.. اولین روزی ک واسه ملاقات با مدیر دانشگاه رفتم اون خورد بهم! دوتا قطب مخالف ولی مکمل همدیگه من زیادی تو کیوتیتم موندم! و اون زیادی گُنگُ خشنه! ولی بلده چیکار کنه..! احمقانس ازش جلوی بقیه تو راهرو دان...