ساعت 8:30 صبح پنجشنبه
زین حولرو ب کمرش بستو همونطور ک موهاشو با حوله کوچیکش خشک میکرد کنار هری ایستاد و ب نامه توی دستش نگاه کرد
-چیه؟
هری نامرو داد دست زین و خودش رو تخت نشست و پاهاشو جمع کرد تو شکمش
زین اخمی کرد و حوله ای ک باش موهاشو خشک میکردو انداخت رو دسته صندلی، نامرو باز کرد
از طرف آقای استایلز !
زین نامرو خوند و ب هری ک دپرس نشسته بود نگاه کرد
کنارش رو تخت نشست-بیب مشکل چیه ؟!
+خودت ک خوندی، دارن میان اینجا که خونه بگیرن و با من زندگی کنن
-از کجا میدونی میخوان با تو زندگی کنن؟!
+هی اونا خیلی بم وابستن همینقدریم ک دووم آوردن خیلی بود، اونا همش نگران منن همیشه بودن و این منو اینجور حساس و شایدم ضعیف بار آورد
-هز! اولاً تو ضعیف نیستی، دوماً تو منو داری! بهشون میگیم ما باهمیم، تیک ایت ایزی!
+اوه من حتی نمیخام ریعکشنشونو تصور کنم موقع شنیدنش
+کامااان
زین گفت و هریو هل داد عقب ک رو تخت دراز بکشه و خودش رف روش و شروع کرد ب بوسیدنش و رو گردنش لاو بایت میزاشتموهای خیس زین ک چنتا تارش رو پیشونیش بود و بالاتنه لخته پر از تتوش کاری میکرد ک هری تو اون لحظه فقط پرستشش کنه..
**********
ساعت 9:15 شب همون پنجشنبه:/
هری و لو بدون تیشرت همراه لیام وسط خونه زین یا همون خونه هری و زین! نشسته بودن
+یِسسسسس من بردم همتون باید بهم بدینننن
لویی بعد بردنِ هری و لیام تو بازی پاسور گفتو بلد خندید
لیام نگاه چپی بش انداخت و کارتارو انداخت رو زمینهری خندیدو لو رو هل داد
+لویی تو واقعن احمقی-هی هی هی با بزرگترت درست صحبت کنا
هری ازین جمله بلند خندید ک باعث شد لیامم خندش بگیرم
لو نگاه غضبناکی ب لیام انداخت
+هی اونجوری نگام نکن خب از خندش خندم گرفت فقطهری ریز میخندید ولی سعی میکرد جمعش کنه تا یوقت لویی ناراحت نشه ک البته اون نمیدونست لویی پوست کلف تر ازینا بود:/
لو چشمش ب لاو بایتای گردن هری ک حتی تا رو سینشم چنتا بود خورد و لبخند دندون نمایی زد
هری کاملن سرخ شد و موهاشو بهم ریختو دوباره درستشون کرد
هری خواست از جاش بلند شه ولی لویی شلوارشو گرفت و از پاش کشید و هری تعادلشو از دست داد و افتاد
+آییی دستم-هی چه کونی داری پسر
هری فورن شلوارشو کشید بالا و درحالیکه میخندید خودشو انداخت رو لویی ک مثلاً بزنتش
لیام: +پسرا همین اول میگم لطفا جان هرکی دوست دارین تمومش کنین، هری ! لو ولت نمیکنه بیخیال پسر !!لویی همونطور ک با هری رو زمین غلط میزدن و کشتی میگرفتن جواب لیامو داد
-چشم ددی پینو، دوبار!
و بعد با هری خندیدن
زوراشون تقریبن برابر بود ولی خب همچنان کشتی میگرفتن
هری تو ی لحظه از زیر دستش بلند شدو در رفت
تو همون لحظه ایی ک جدال بین هری و لویی ادامه داشت زین دروباز کرد و با سیسیل(سگش اگ یادتون باشه) وارد خونه شد
سیسیل با دیدن لو و هری هیجان زده شد و پارس کنان بینشون شرو ب بازی و لیس زدنشون کردهردوشون بین دعواشون ب زین سلام کردن و لیام هم در حین چیپس کوفت کردن و تلویزیون دیدنش ب زین سلام کرد
زین غذایی که برای شام گرفته بودو رو اپن گزاشت و همونطور ک کتشو در میاورد هریو خطاب قرار داد:
-هری لباستو میپوشی یا اسپنک میخای؟!لو و هری متوقف شدن و و لو ب هز نگاه کرد: +من جات بودم واس پوشیدن لباسم پرواز میکردم:/
لیام:- پس بهتره شروع ب پرواز کنی لو!
هری میخاست بخنده ولی دستشو جلو دهنش محکم گرفت
لو با پوکر ترین حالت ممکن تیشترتشو از رو زمین برداشت و پوشید
+من ک پوشیدم
و بعد با سرو صدا سراغ شامی ک زین آورده بود رفت تا ناخونک بزنه
هری از پله ها بالا رفت تا بره تو اتاقش که تیشرتشو تنش کنهزین سوییچ ماشینو رو اپن گزاشت و بعد از اینکه کتشو آویزون کرد از پله ها بالا رفت
لو گازی که از یه برش از پیتزاش زده بودو قورت داد:
+خدا کمکش کنهلیام از رو مبل بلند شدو سمت لو و پیتزاهایی ک رو اپن بود اومد
لباشو بوسید و دستاشو دو طرف اپن جایی ک لو نشسته بود گذاشت و ادامه ی کیسو سپرد ب لو***
هری داشت تیشرتشو میپوشید ک زین اومد تو اتاق
هری برگشت سمتش و تیشرتشو با خجالت مرتب کرد: +ببخشید لو تیشرتشو در آورده بود منم نمیدونم چرا در آوردمزین با خونسردی خاصش سمت هری رفت و محکم لباشو بوسید
جوری میبوسیدش ک انگار چن روز بود ک نبوسیده بودش و تشنش شده بود!با اسپنک یهویی ک به پشتش زد هری چشاشو رو هم فشار داد
زین لباشو از لبای هز جدا کرد و تو چشاش نگاه کرد
-خودت میدونی واسه چی بود
هری همونطور ک سعی میکرد لبخندشو جمع کنه با گوشه پیرهن زین بازی میکرد
+میدونمزین نفس عمیق کشید تا یکم خودشو کنترل کنه تا دوباره بوسرو از سر نگیره چون ایندفعه قول نمیداد تهش ب سکس ختم نشه
-بریم شام تا اون دوتا پیتزاهامونو خیس نکردن:/+اَه زین :///
زین خندید و از اتاق بیرون رفتن و پیش لو و لیام برگشتن تا شامشونو کوفت کنن_________________________________________________
ووت و کامنت فراموش نشه دوستان⭐🗯
💚💛
-FREE

YOU ARE READING
love Me Blue (ZARRY)
Fanfiction#🔞 "" درست وقتی که وارد دانشگاه شدم اتفاق افتاد.. اولین روزی ک واسه ملاقات با مدیر دانشگاه رفتم اون خورد بهم! دوتا قطب مخالف ولی مکمل همدیگه من زیادی تو کیوتیتم موندم! و اون زیادی گُنگُ خشنه! ولی بلده چیکار کنه..! احمقانس ازش جلوی بقیه تو راهرو دان...