"سلام اچ،بیب!"
"هی،لو."
"خب،امروز چطوری؟"
"خوبم،تو؟"
"من عالیم عزیزم."
سکوت
سکوت
"خب..."
"آره؟"
"من یه جورایی میخوام بهت چیزی رو بگم...اما ام،بهم نخند؟میدونم این احمقانس و افرادی هستن که بدترن،اما لطفا بهم نخند...؟"
"هیچوقت این کارو نمیکنم،هری."
"باشه.باشه،ام،خوبه."
سکوت
"خب،ام،میدونی طوری که تو همیشه ازم تعریف می کردی...و من هیچوقت نگفتم ممنون؟به خاطر اینه که من باورشون ندارم،ام.میخوام توضیح بدم چرا،به هرحال.اگه،اگه ناراحت نمیشی،لطفا؟"
"شروع کن،لاو."
"ام،باشه.خب،پدر و مادرم تحمیل کننده...هستن؟من واقعا نمیدونم اینو چطور توضیح بدم،ولی واقعا اونا سخت گیرن.و ام این احتمالا به خاطر خودمه ،من واقعا به این خیلی فکر می کنم،اما اوم،اونا میخوان که من توی همه چی عالی باشم...؟و من نیستم،من واقعا نیستم."
"باشه،عزیزم.ادامه بده،و وایسا اگه نیاز داشتی،باشه؟"
"درسته،باشه.خب،خانوادم میخوان من بهترین نمره ها رو داشته باشم،فقط +A و همین... و اونا میخوان که من تو زدن پیانو و خوندن عالی باشم...همچنین ازم میخوان طوری باشم که نیستم؟م-من گیم...و ام،اونا اینو دوست ندارن ... منظورم اینه،حدس میزنم که فهمیدم. من این کارو نکردم،یعنی،من هیچوقت افرادی که هم جنسشون رو دوست داشتن قضاوت نکردم،اما من خوشحال نیستم که این طوری باشم،خ-خودم؟"
سکوت
"حسش طوریه که انگار اضافیه که چقد یه شخص بد هستم.و این همینیه که هست.من فقط،من نقش خودمو دوست ندارم...و من،من زیادی حس تنهایی میکنم.من عادت داشتم که با جما حرف بزنم-اون خواهر بزرگترمه.اما،حس میکنم که اونم ازم خسته شده...تنها چیزی که بهش اهمیت میده دوست پسر جدیدشه،جک."
سکوت
"اما حدس میزنم که دلم برای این تنگ شده؟که این منصفانه نیست. چون اون فقط خوشحاله و اون حق داره که باشه... پس،حدس میزنم که من فقط یه احمق کنه ام؟نمیدونم.احتمالا سر این خیلی دراماتیک شدم...اما،امم،لطفا.بهم نخند؟و اممم،ازم متنفر نشو...خیلی زیاد،حداقل؟"
"فاک،یعنی،جدی فاک هری.تو-من هیچوقت نمیتونم ازت متنفر بشم،بیبی.همچنین هیچوقت نمیتونم بهت بخندم.تو فقط،تو خیلی شیرینی.من،فاک.یعنی،وات د هل،هری!تو حق داری که راجب تنهاییت ناراحت باشی!و پدر و مادرت،از لحنم ناراحت نشو،باید برن خودشونو به فاک بدن."
سکوت
"میدونم افرادی هستن که بدتر ازینو دارن،اما همچنین افرادی هستن که بهتر ازینو دارن،و این مهم نیست اصلا.چیزی که برام مهمه این حقیقته که تو ناراحتی.سوییت هارت،نا امنی که تو داری واقعا میتونه بکشتت.باورم کن،تحقیقاتی راجب این وجود داره.لطفا سر زیبای کوچیکت رو با این چیزا نگران نکن.تو نیازی نداری بهترین باشی،نیازی نداری عالی باشی.تو فقط نیاز داری خودت باشی.همین کافیه-فاک،این بهتر از کافیه!"
سکوت
"نمیدونم واقعا چه چیز دیگه ای بگم،میتونم یه چیزی ازت بپرسم؟"
"باشه."
"من میفهممت،میفهمم،پس.بهم اجازه میدی که بهت نشون بدم چقد تو محشری؟"
سکوت
سکوت
"باشه..."
●●●
بالاخره گذاشتم:|
یه داستان جدی آپ نموده ام،Trust البته هری استریته و لری نیست:|
As always M💙
YOU ARE READING
Full Of Flaws 》L.S 》persian translation
Fanfictionهری ناامنه و لویی دوست داره که از مردم تعریف کنه.