دستاش از سرماي زياد قرمز شده بود و بادي كه ميدويد سوزش لبش رو بيشتر ميكرد، احساس تهوع كرد و دستش رو به لبه هاي پل گرفت و خون هاي توي دهنش رو توي رودخانه زير پاش تف كرد، ازم نپرسين چطوري فقط خدا يه شانس ديگه براي زندگي بهش داد و نياز به كمي شجاع بودن ميخواست
سرش به خاطر ضربه هايي متوالي كه به سرش خورده بود هنوز منگ بود و قطعا تا الان متوجه تيكه شيشه اي كه توي پاش بود نشده بود، زمان رو از دست داده بود و نميدونست چند كيلومتر راه رفته تا اينكه خودش رو جلوي در خونه شون پيدا كرد
_بيب ميش...
صداي داد زين حرف ليام رو قطع كرد و ترجيح داد تا پيدا شدن هري هيچ حرفي نزنه، كمي اون ور تر لويي مشغول بود و ميخواست هرچه سريع تر اون سهام رو بفرش ولي مرد بيا واقع بين باشيم يك ميليارد؟؟؟
_نه نه گفتم كه، فاكر عوضي من دارم بهت ميگم الان. نه فردا نه يك ساعت ديگه، همين الان
ليام خواست با دستاش شونه لويي رو لمس كنه كه صداي دادش به ديوار ها خورد و محكم دوباره به كيسه بوكس امشبمون ليام برخورد كرد
_بهم دست نزن مگ...
صداي مشت هاي كم جون ولي محكم به در خوردن كه باعث شد همه نگاه ها به سمت در كشيده بشه
لويي پا تند كرد و وقتي در رو باز كرد يه بدن بي جون تو بغلش افتاد_هزا
"فلش بك"
_اميداورم اون كوتوله بتونه پول رو برامون بيار!!!!
موهاي هري رو كشيد و بغلش گوشش زمزمه كرد
_فكر ميكني بتونه؟؟؟ يا قرار توسط ديگران به فاك بره، اون چيز هاي خوبي داشت مگه نه بچه ها؟؟
سرش رو روبه ديگران چرخوند و بقيه اون ها براي تأييد بيشتر خنديدن، كمي جلو رفت و جلوي يكي از اون پنج تا ايستاد
_تو چي ديد جك؟؟
_اممم راستش نميدونم از كجا شروع كنم! باسنش چطوره؟
همه خنديدن و اين هري بود كه بيشتر از قبل دندون هاش رو روي هم فشار ميداد
_تمومش كن لعنتي
_چي ؟هري كوچولو نميتونم خوب متوجهت شم
_من خودم برات يه وقت دكتر گرفتم تا مشكل گوش هاي فاكيت رو حل كن.
وتنها جواب مشت هاي قوي تو صورت هري بود، تنها چيزي كه ديد دوتا از اونا با دخترا توي يه اتاق طبقه بالا رفتن و اون سه تاي ديگه بيرون از اونجا ورق بازي ميكردن، كمي جلوتر يه ميز پر از اسلحه و چاقو بود كه اگه يكيش گم ميشد كسي متوجه نميشد با صندلي خودش رو جلو كشيد و بعد با پاهاش چاقويي كه نزديك تر بود رو مابين پاهاش قرار داد، لعنتي ماهيچه هاي پشت پاش گرفته بود و بيشتر از اين نميتونست تحمل كن، نفس عميق كشيد و با وجود پاهاي بستش از ران چاقو رو ورداشت لحظه اخر شانس باهاش يار نبود و چاقو با صداي بدي افتاد، به سرعت پاهاش رو روي چاقو گذاشت و خودش رو با صندلي عقب كشيد
YOU ARE READING
Your love is drug *ZIAM (completed)
Fanfictionفقط عاشقم باش تا بتونم نفس بكشم... حستو تا مغز استخونم فرو ميره !