35

3.1K 346 46
                                    


زين از خواب بيدار شد
توى خواب آلودگى هرچى به اطرافش نگاه كرد چيز آشنايى پيدا نكرد

تا اينكه يه زن درحالى كه با شينيون ساده موهاش ور ميرفت از كناش رد شد
و با ديدن لانا تازه متوجه شد كه اون دقيقا كجاست!

بلند شد و پتو رو مرتب كرد و همونجا گذاشت
دنبال دستشويى گشت اما تقريبا نااميد شده بود كه با كاترين مواجه شد

-صبح بخير خوشگل !

دستى بصورتش كشيد و لبخند زد
-اوه صبحتون بخير ببخشيد اگه تا الان خواب بودم!

-اين چه حرفيه تو ديگه بخشى از خونوادمون هستى راحت باش عزيزم ! دنبال دستشويى ميگردى؟

-اوه بله

-درست روبه روته
كاترين خنديد و درو براش باز كرد
-عيبى نداره انگار هنوز بيدار نشدى. صبحانتو روى ميز گذاشتم ببخشيد بچه ها گرسنه بودن و خوردن ولى سر ميز تنهات نميذارم

و بعد چشمك زد و رفت
و زين لحظه اى آرزو كرد كه كاش مادرش كسى بود كه اين حرفا رو ميزد
اما فورا بيخيالش شد و وارد دستشويى شد




هرى مشغول عوض كردن لباساش بود كه درباز شد
لويى كمر لختشو از پشت گرفت و روى شونش بوسه گذاشت
-جايى ميرى ؟

-مشاور املاكى بهم زنگ زد. ميرم و سريع برميگردم

-ميخواى باهم بريم ؟

هرى بافتينى نازك گوچيش رو از گردنش رد كرد و سمت لويى برگشت
-اگه قول ميدى مهره شانسم باشى و اين بار يجايى واسه كافه گير بيارم آره !

-اوه من قول ميدم كه اين اتفاق ميوفته

لباى همو كوتاه بوسيدن كمتر از پنج دقيقه گذشت تا از خونه خارج بشن



زين كمى به خودش رسيد و وارد آشپزخونه شد
خونه نسبتا مجللى بود
البته نه درمقابل خونه بزرگ خودشون !

سرميز نشست و كاترين فنجون قهوه رو جلوش گذاشت

-ممنونم خانم
-تو خيلى خجالتى هستى و اين زيبا ترت ميكنه

زين خيلى سعى كرد جلوى خندشو بگيره
يادش بود اولين بارى كه ليام ازش خواسته بود به يه قهوه دعوتش كنه اون فقط يه جمله گفته بود"گوه بخور و بمير"
و اين اصلا شبيه به رفتار آدماى خجالتى نبود !

-درضمن كاترين اين چيزيه كه دوست دارم صدام كنى
-حتما كاترين عزيز
زين لبخند شيرينى زد و مشغول شد

Your love is drug *ZIAM (completed)Wo Geschichten leben. Entdecke jetzt