6

944 146 143
                                    

Smile for 6 secondes:)
.
.
.
Now start;)
🍀Hope you enjoy it🍀

وقتی به خودشون اومدن دیدن ساعت از نیمه شب هم گذشته!

"پاشید جمع کنیم بریم بخوابیم فردا باید زود بیدار شیم"

نایل گفت و در حالی که خمیازه میکشید از جاش بلند شد.

بقیه هم به تبعیت(؟) از نایل بلند شدن و به سمت اتاق رفتن.
اتاق نسبتا بزرگی بود و برای هر پنج  تاشون کافی بود.
دو تا تخت دو طبقه و یک تخت یک نفره براشون آماده کرده بودن.
بنظر میومد اونجا فقط اتاق خواب باشه چون هیچ کمدی دیده نمیشد!

"بهش نگاه چپ نکنید که برای خودمه!"

نایل گفت و دستاشو باز کرد و با صورت افتاد رو تخت یک نفره.
بقیه به هم نگاه کردنو شونه هاشونو انداختن بالا.

"من دوست دارم زیر باشم!"

هری گفت و بلافاصله خمیازه کشید.
لویی با شنیدن حرف هری لبهاشو با شیطنت کشید تو دهنش و سعی کرد نشونه ایی از افکار منحرفش درمورد جمله ی انحرافی هری رو تو صورتش نشون نده.
با لبخندی که برای قهقهه نشدنش تلاش میکرد گفت:

"منم ترجیح میدم بالا باشم پس تو زیر باش و من هم بالا اینجوری خیلی خوب میشه مگه نه؟!"

هری سرشو تکون داد و خواست بره سمت تخت ولی با دیدن اینکه لویی لبهاشو رو‌هم فشار میداد و صورتش سرخ شده بود مکث کرد و چشماشو ریز کرد.
جمله های خودش و لویی رو توی ذهنش تکرار میکرد و به بقیه ی پسرا نگاه میکرد که ببینه اونا متوجه چیزی شدن یا نه!
لیام محکم رو بالش میکوبید که اگر خاکی روشه از بین بره.
نایل هنوز رو تخت پهن شده بود.
و زین وضعیتی مشابه لویی داشت و لبهاشو رو هم میفشرد و با صورت قرمز نگاهش بین هری و لویی در نوسان بود.

هری با فکری که به ذهنش رسید جیغ خفه ایی زد و بالشو برداشت و رفت سمت لویی.

"عوضی منحرف!که میخوای بالا باشی هاننن؟ تو خواب ببینی!خودم میرم بالا میخوابم که دیگه ازین افکار انحرافی و بیشعورانه تو اون سرت نیاد!چقد فکرت کثیفه،خجالت بکش،واقعا که!فاکر لعنتی!"

هری پشت سر هم میگفت و با بالش لویی رو میزد.
و لویی هم میخندید و سعی میکرد هری رو متوقف کنه.
بقیه ی پسرا هم داشتن بلند میخندیدن و به اون دوتا احمق که شباهت زیادی به پت و مت داشتن نگاه میکردن.

بعد از چند دقیقه هری با صدای لیام که میگفت باید بخوابن دست از کوبوندن بالشت تو سر و صورت لویی برداشت و با ادامه دادن غرغراش رفت تخت بالایی و بقیه هم رفتن توی تختشون.

هری از اینکه تخت بالا رو گرفت پشیمون بود چون حس میکرد هر لحظه ممکنه میون خواب شیرینش که یونیکرن ها،موزها و پروانه ها رو در بر میگرفت غلت بزنه و از تخت بیوفته.

به همین دلیل هری اون شب اصلا خواب راحتی نداشت ولی میتونست صدای خروپف چهار پسر دیگرو بشنوه.

اون با خودش گفت که حتی صدای خروپف لویی هم نازک و قشنگه!
اون چطور میتونه همچین صدای زیبایی رو از گلوش بیرون بیاره؟!

انگار صداش رو یه جوری جادو کرده بود که هرکاری با اون صدا بکنه جذاب باشه!
آواز خوندن،حرف زدن،سرفه،عطسه،خروپوف!

هری فکر کرد که واقعا به طور سحرآمیزی جذب صدا و اخلاقیات این پسر شده!
البته اگه افکار منحرفش رو فاکتور بگیریم!

از طرفی لویی هم روی تخت زیرین هری قبل از اینکه بخوابه فکرش خیلی درگیر اون چهار پدیده ی زیبا و خارق العاده بود!

به این فکر میکرد که اون‌چهار پسر لعنتی خیلی جذابن و همشون چیزهای خاصی تو صورتشون..موهاشون و در کل ظاهرشون دارن ولی لویی هیچ چیز منحصر به فردی توی خودش نمیدید!
چیز خاص زین چشمای عسلی خوشرنگ و مژه های بلند و فرش بود!
چیزی که لویی حاظر بود انگشت فاکش رو از دست بده و به جاش اونا رو تا داشته باشتشون!

چیز خاص نایل موهای بلوند و پوست خیلی سفیدش و گونه های سرخش بود که داد میزد آهاای من یه ایرلندیم!
لویی یادش نمیاد آخرین بار کی گونه های خودش رو قرمز دیده،همیشه تو آینه فقط یه پسر با رنگ پریده و صورت لاغر میدید!
این باعث میشه که اون فکر کنه همیشه شبیه یه آدم مریض به نظر میرسه!

چیزی که درمورد لیام منحصر به فرده چشمای مهربون و موهای فرفریش بود.
فقط با یک بار نگاه کردن به چشمای لیام میشد تمام مهربونی های دنیا رو توی وجودش دید.
لویی فکر کرد که اون بی شباهت به بچه مثبتای نِرد مدرسه نیست!
اونایی که حتی دلشون نمیاد یه گل رو بچینن چون ممکنه باعث شن اون‌ گیاه آسیب ببینه!
یا اونایی که تا کوچیکترین دعوایی میبینن سعی میکنن بهش خاتمه بدن و اهل هیچ خلافی نیستن!

و هری!
لویی پیش خودش فکر کرد که همه چیز درمورد اون پسر،خاص،کیوت و قشنگه!
چشمای سبز و درشت!
لویی اگر چشماش رو تا آخرین حد هم گشاد کنه به اندازه چشمای هری نمیشه!
اونا درشت،خوشرنگ،براق و مشتاقن!

از چشماش که بگذریم اون دوتا چال عمیق روی گونه هاش لعنتی ترین چیز توی صورتشه!
این پسره ی افلیج نباید انقد خوشگل باشه ولی هست!
موهای فرفری شکلاتیش،لبهای پف کرده و قرمز و دندونای بزرگش باعث میشه اعتماد به نفس لویی محکم به زمین برخورد کنه.
هری دقیقا مثل یه عروسک خرسی کوچولوی معطر و بقلیه!
نرم و دوست داشتنی و خوشبو!
اوه اون واقعا یه فرشته ی لعنتیه!

لویی پیش خودش گفت که از این به بعد نباید انقدر درمورد هری فکر کنه و توی ذهنش با خودش دعوا کرد و کلنجار رفت.
سعی کرد اون پسر فرفری رو حداقل برای امشب از ذهنش بیرون کنه و وقتی موفق شد که به خواب رفت!

__________________
💚های؛)💙
خسته نباشید 3>
تا اینجا داستان چطور بود؟♡
اگر اشکالی هست لطفا لطفا لطفا بهم بگید😅
و اگر نظر و ایده ایی دارید که بخواید تو داستان بگونجونمش دارید باز هم لطفا لطفا لطفا بهم بگید😶💜

ووت و کامنت فراموش نشه^^♡
زود کامنت بزارید پارت بعدو شب بزارم چون این پارت چیز مهمی نداشت:)

Love
Lavender.💜🍀

|Larry Stylinson|Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang