«حلقه»
Harry's P.O.V (چند روز بعد)
توی اتاقم روی صندلی تحریرم نشسته بودم و سرمو بین دستان گرفته بودم.از موقعی که این دو نفر وارد زندگیمون شدن همه چی عوض شد.از اون جایی که ما توی فانوس فقط سه تا اتاق داریم،باید اتاقامونو باهاشون تقسیم میکردیم.
نایل و جاستین از همون اولم تو یه اتاق بودن و من تا اومدم یه حرکت بزنم شاهزاده زین گفت میره تو اتاق لیام چون مدلشه و میخواد فیگوراشو بکشه و از این جور حرفا.
دیگه خودتون میتونین حدس بزنید چه اتفاقی افتاد...درسته من و خودشیفته باید از یه اتاق استفاده میکردیم.😭.😫.
با یادآوری دوباره این موضوع به زندگی فاکیم لعنت فرستادم...این حقمه که هر کابوسی که دارم به واقعیت تبدیل شه؟!
آهی کشیدم و از روی صندلی بلند شدم و خمیازه کشان تشکی رو روی زمین پهن کردم.دستمو جلوی دهنم گرفتم و چشمامو بستم.
لویی روی تخت نشسته بود و با وسایل روی میز کوچیک بغل تخت ور میرفت.از دیروز تا حالا دارم بهش میگم به وسایلم دست نزنه ولی کو گوش شنوا.
-آقای خودشیفته لحافتو پهن کردم حالا بخواب.
سرشو چرخوند و به تشکی که پهن کرده بودم اشاره کرد.
ل-من روی اون بخوابم؟!
ایستادم و به سمت مخالف تخت رفتم.
-پس کجا میخوای بخوابی؟!
ل-معلومه روی تخت.
اخم کردم.زمزمه کردم.
-نخیر،اتاق منه و من روی تخت میخوابم.
روی سمت چپ تخت دراز کشید و پاهاشو روی هم انداخت.
ل-تخت که دو نفرست، میشه...
سریع حرفشو قطع کردم.وتف.
-نه....نه.....نه....فهمیدی یا بازم باید بگم.
ل-پس من روی تخت میخوابم.
چشامو چرخوندم و پوفی کشیدم.
-تو یا روی زمین می خوابی یا بیرون.
'ممممممممممم'بلندی گفت و سرشو تکون داد.
ل- نه،هیچکدوم خوب نیست ترجیح میدم روی تخت بخوابم.
نشست و خودشو آروم کشید طرف من.
VOCÊ ESTÁ LENDO
Mystery love, Mystery life(L.S/Z.M)*ON HOLD*
Fanficوقتی که لویی و زین شاهزاده های گمشدن و سر از یه جزیره در میارن، و چهار تا پسر جوون که توی فانوس دریایی زندگی میکنن اونا رو پیدا میکنن. یا اینکه، پرنس لویی ولیعهد انگلستانه و برعکس برادرش به قوانین و آداب توجهی نمی کنه، در این حین هری یکی از پسراییه...