«پرنسس»
Third p.o.v
چشماشو با سختی باز کرد و نور خورشید توی چشاش افتاد.باد علفای بلندو تکون میداد بعضی وقتا به صورتش میخورد.
چند شب بود که بیرون از فانوس میخوابید.گردنش درد گرفته بود،دستاشو روی گردنش گذاشت و به سختی نشست.اواخر پاییز بود ولی خورشید هنوز قدرت خودشو حفظ کرده بود.
دوباره خودشو پرت کرد روی زمین و چشماشو بست.چند ثانیه فقط صدای تکون خوردن علفا رو گوش میداد.
وقتی دوباره نشست،صدای داد یه نفرو شنید.
ن-لویی،خدا لعنتت کنه،ترسیدم.
نایل بالا سرش ایستاده بود و انگار از دیدن یه دفه ای لویی ترسید.
لویی دستاشو روی صورتش کشید.
ل-صبح بخیر.
ن-هاها،صبح!الان بعد از ظهره.😶
لویی به دور و برش نگاه کرد و فهمید،افتاب درحال طلوع نیست،بلکه داره غروب میکنه.
ن-یه بار دیگه اینطوری غیبت بزنه،تا شب باید دعا کنم که کسی برای جایزه نگهت نداشته باشه!
ل-جایزه؟؟😕
ن-بله جایزه،خیر سرت پرنسی....اینجا چه غلطی میکنی؟!
ل-چند شبه که اینجا میخوابم.
نایل دوزانو نشست.
ل-چرا اونوقت؟!
ل-آم...چون اینجا خنک تره!؟
ن-پتف...برو به یه کصخل بگو که هیچ گوهی دربارت ندونه،نه من.من که میدونم تو یه اتاق با تختو ول نمی کنی بیای رو زمین بخوابی.
ل-چه فرقی میکنه حالا؟!؟
ن-من که میدونم یه چیزی هست.
ل-خوش بحالت.
نایل زیر چشمی نگاش کرد و اونم روی زمین نشست.
ن-سه سال پیشت نبودما،اخلاقت شبیه گوه شده.
لویی سرشو پایین انداخته بود و انگشتاشو تو هم دیگه گره کرده بود.
ن-چته؟!
ل-این سوالی نیست که من باید ازت بپرسم؟!
نایل ابروهاشو بالا داد.
ن-منظورت چیه؟!
ل-نمیدونم،تو خیلی دپرس رفتار میکنی،با اینه سه هفتست اینجام به سختی میبینمت،ینی همه همینطوری فک میکنن...
ن-این که مشکل نیست،مسائل خودمه،دارم باهاشون کنار میام.
لویی مچشو نگه داشت و آستینشو بالا زد و به دستش اشاره کرد.
ل-اینطوری باهاشون کنار میای؟!
نایل دستشو کشید و گفت.
ن-لویی میشه بس کنی؟!
ŞİMDİ OKUDUĞUN
Mystery love, Mystery life(L.S/Z.M)*ON HOLD*
Hayran Kurguوقتی که لویی و زین شاهزاده های گمشدن و سر از یه جزیره در میارن، و چهار تا پسر جوون که توی فانوس دریایی زندگی میکنن اونا رو پیدا میکنن. یا اینکه، پرنس لویی ولیعهد انگلستانه و برعکس برادرش به قوانین و آداب توجهی نمی کنه، در این حین هری یکی از پسراییه...