Chapter 2....part 5

451 74 17
                                    

«پرنسس»

Third p.o.v

چشماشو با سختی باز کرد و نور خورشید توی چشاش افتاد.باد علفای بلندو تکون میداد بعضی وقتا به صورتش میخورد.

چند شب بود که بیرون از فانوس میخوابید.گردنش درد گرفته بود،دستاشو روی گردنش گذاشت و به سختی نشست.اواخر پاییز بود ولی خورشید هنوز قدرت خودشو حفظ کرده بود.

دوباره خودشو پرت کرد روی زمین و چشماشو بست.چند ثانیه فقط صدای تکون خوردن علفا رو گوش میداد.

وقتی دوباره نشست،صدای داد یه نفرو شنید.

ن-لویی،خدا لعنتت کنه،ترسیدم.

نایل بالا سرش ایستاده بود و انگار از دیدن یه دفه ای لویی ترسید.

لویی دستاشو روی صورتش کشید.

ل-صبح بخیر.

ن-هاها،صبح!الان بعد از ظهره.😶

لویی به دور و برش نگاه کرد و فهمید،افتاب درحال طلوع نیست،بلکه داره غروب میکنه.

ن-یه بار دیگه اینطوری غیبت بزنه،تا شب باید دعا کنم که کسی برای جایزه نگهت نداشته باشه!

ل-جایزه؟؟😕

ن-بله جایزه،خیر سرت پرنسی....اینجا چه غلطی میکنی؟!

ل-چند شبه که اینجا میخوابم.

نایل دوزانو نشست.

ل-چرا اونوقت؟!

ل-آم...چون اینجا خنک تره!؟

ن-پتف...برو به یه کصخل بگو که هیچ گوهی دربارت ندونه،نه من.من که میدونم تو یه اتاق با تختو ول نمی کنی بیای رو زمین بخوابی.

ل-چه فرقی میکنه حالا؟!؟

ن-من که میدونم یه چیزی هست.

ل-خوش بحالت.

نایل زیر چشمی نگاش کرد و اونم روی زمین نشست.

ن-سه سال پیشت نبودما،اخلاقت شبیه گوه شده.

لویی سرشو پایین انداخته بود و انگشتاشو تو هم دیگه گره کرده بود.

ن-چته؟!

ل-این سوالی نیست که من باید ازت بپرسم؟!

نایل ابروهاشو بالا داد.

ن-منظورت چیه؟!

ل-نمیدونم،تو خیلی دپرس رفتار میکنی،با اینه سه هفتست اینجام به سختی میبینمت،ینی همه همینطوری فک میکنن...

ن-این که مشکل نیست،مسائل خودمه،دارم باهاشون کنار میام.

لویی مچشو نگه داشت و آستینشو بالا زد و به دستش اشاره کرد.

ل-اینطوری باهاشون کنار میای؟!

نایل دستشو کشید و گفت.

ن-لویی میشه بس کنی؟!

Mystery love, Mystery life(L.S/Z.M)*ON HOLD*Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin