«اجاق»
Louis' p.o.v
از اتاق بیرون اومدم و آروم درو بستم.انعکاس نور خورشید که از پنجره شیشه ای عبور میکرد توی چشمام می افتاد.چشامو تنگ کردم و از راه پله پایین رفتم.
زین و لیام پشت میز نشسته بودن و پچ پچ کنان حرف میزدن و بعضی اوقات میخنیدن.
منم روی صندلی نشستم و به میز صبحونه نگاهی انداختم و ابروهام بالا پرید.
صبحونه چیزی نبود بجز یه فنجون چای و نون و مربای انبه.-هی!
زین نگاهشو به من داد و با لبخند گفت.
ز-سلام.
لی-صبح بخیر.
خمیازه کشیدم و چشمامو محکم روی هم گذاشتم.
لیام یه فنجون چای ریخت و جلوم گذاشت.
-ممنون.
لی-قابلی نداشت.
فنجونو به لبام چسبوندم و یگم چای خوردم ولی سریع فنجونو روی میز گذاشتم.تلخ ترین چایی که تا حالا خوردم.
لی-چی شد؟!؟
-چقدر تلخ بود.
زین خندید و کاسه شکرو جلوم گذاشت.تای ابروشو بالا داد.
ز-شکر برادر، از شکر استفاده کن.
چیزی نگفتم،شکرو برداشتم چند تا قاشق توی فنجون ریختم و همش زدم.اونا دوباره شروع کردن پچ پچ کردن... این رو اعصابم بود،یه دفه زین زد زیر خنده.
ز- لویی جاستینو دیدی؟!
اخم کردم و قاشق چایخوری رو روی بشقاب گذاشتم.
-مگه چشه؟!
لی-دیشب تو آشپزخونه خوابیده؟!
-خب که چی؟!
ج-سلام بچه ها!!
صدای جاستین از پشت سرم اومد و من سرمو برگردوندم تا ببینمش.به محض اینکه دیدمش نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر خنده.صورتش و دستش و یه قسمتایی از لباسش دوده نشسته بود سیاه شده بود.
ج-چیه؟چرا میخندی؟!
جوابشو ندادم،صورتش خیلی مضحک شده بود،انگار کل شب روی خاکستر اجاق خوابیده بود.
لی-جاس، وقتی بعضیا از اتاق بیرونت میکنن حتما نباید کنار اجاق بیخوابی.
جاستین به خودش نگاه کرد و تازه فهمید چه خبره.
ز-جا قحط بود؟!😕😑
ج-من که کنار اجاق نخوابیده بودم،کنار میز بودم.
لیام یه لقمه گذاشت توی دهنش و شونه بالا انداخت.
لی-در هر صورت تقصیر خودت بود، تو که میدونی حال نایل الان کیریه.
أنت تقرأ
Mystery love, Mystery life(L.S/Z.M)*ON HOLD*
أدب الهواةوقتی که لویی و زین شاهزاده های گمشدن و سر از یه جزیره در میارن، و چهار تا پسر جوون که توی فانوس دریایی زندگی میکنن اونا رو پیدا میکنن. یا اینکه، پرنس لویی ولیعهد انگلستانه و برعکس برادرش به قوانین و آداب توجهی نمی کنه، در این حین هری یکی از پسراییه...