Chapter 2....Part 3

494 74 78
                                    

«اجاق»

Louis' p.o.v

از اتاق بیرون اومدم و آروم درو بستم.انعکاس نور خورشید که از پنجره شیشه ای عبور میکرد توی چشمام می افتاد.چشامو تنگ کردم و از راه پله پایین رفتم.

زین و لیام پشت میز نشسته بودن و پچ پچ کنان حرف میزدن و بعضی اوقات میخنیدن.

منم روی صندلی نشستم و به میز صبحونه نگاهی انداختم و ابروهام بالا پرید.
صبحونه چیزی نبود بجز یه فنجون چای و نون و مربای انبه.

-هی!

زین نگاهشو به من داد و با لبخند گفت.

ز-سلام.

لی-صبح بخیر.

خمیازه کشیدم و چشمامو محکم روی هم گذاشتم.

لیام یه فنجون چای ریخت و جلوم گذاشت.

-ممنون.

لی-قابلی نداشت.

فنجونو به لبام چسبوندم و یگم چای خوردم ولی سریع فنجونو روی میز گذاشتم.تلخ ترین چایی که تا حالا خوردم.

لی-چی شد؟!؟

-چقدر تلخ بود.

زین خندید و کاسه شکرو جلوم گذاشت.تای ابروشو بالا داد.

ز-شکر برادر، از شکر استفاده کن.

چیزی نگفتم،شکرو برداشتم چند تا قاشق توی فنجون ریختم و همش زدم.اونا دوباره شروع کردن پچ پچ کردن... این رو اعصابم بود،یه دفه زین زد زیر خنده.

ز- لویی جاستینو دیدی؟!

اخم کردم و قاشق چایخوری رو روی بشقاب گذاشتم.

-مگه چشه؟!

لی-دیشب تو آشپزخونه خوابیده؟!

-خب که چی؟!

ج-سلام بچه ها!!

صدای جاستین از پشت سرم اومد و من سرمو برگردوندم تا ببینمش.به محض اینکه دیدمش نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر خنده.صورتش و دستش و یه قسمتایی از لباسش دوده نشسته بود سیاه شده بود.

ج-چیه؟چرا میخندی؟!

جوابشو ندادم،صورتش خیلی مضحک شده بود،انگار کل شب روی خاکستر اجاق خوابیده بود.

لی-جاس، وقتی بعضیا از اتاق بیرونت میکنن حتما نباید کنار اجاق بیخوابی.

جاستین به خودش نگاه کرد و تازه فهمید چه خبره.

ز-جا قحط بود؟!😕😑

ج-من که کنار اجاق نخوابیده بودم،کنار میز بودم.

لیام یه لقمه گذاشت توی دهنش و شونه بالا انداخت.

لی-در هر صورت تقصیر خودت بود، تو که میدونی حال نایل الان کیریه.

Mystery love, Mystery life(L.S/Z.M)*ON HOLD*Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang