Chapter3....part3

432 76 97
                                    


Louis' p.o.v

(ساعت۵:۲۴ صبح)

«وقتی در قعر یک دریای طوفانی غرق میشوی...وقتی دیگر هیچ چیز  برای از دست دادن نداری حتی خودت را...آن موقع ست که میگذاری امواج دریا برتو حکمرانی و تو را قضاوت کنند.»

«حس کردن نبض زندگی به دیدگاه هر شخص بستگی دارد.وقتی کسی انتخاب میکند تا آخر عمر تنها بماند،حرف دیگران او را نصیحتی بیش نیست.»

دو تا از جمله های کتاب بود که توی مغزم میچرخید و هی توی گوشم تکرار میشد.باید یکم با نایل صحبت کنم تا خالی شم.اول صبح بود و خورشید داشت طلوع میکرد.

هریم از دیشب غیبش زد و معلوم نیست کجاست.ینی من نمیدونم کجاست!

از اتاق بیرون اومدم و آروم چشامو مالوندم و خمیازه کشیدم.خیلی خوابم میومد ولی نمیتونم بخوابم.

چشام در حد فاک میسوخت.پنج ساعت سرمو تو کتاب فرو کرده بودم و الان چشام مثل خون قرمز شده بود.چشامو بستم و در اتاق مشترک نایلو باز کردم و رفتم داخل و درو بستم.صورتم رو به در بود.چشامو باز کردم.برگشتم و ...

-فاک؟!¡!!!¡!!!!!.....آععععععععهه.....چکاینساصیمبتبمبکزنبمیک؟😯😶😓🙊

نایلو جاس؟!!!!رو تخت؟!!!!!لخت!!!!!؟؟؟!

سریع پتو رو کشیدن رو خودشون.

ن-فاک!لویی!اینجا چه گوهی میخوری؟!گمشو بیرون.

سریع برگشتم و دستگیره درو کشیدم ولی در مثل همیشه قفل کرده بودو باز نمیشد.چند بار فشارش دادم و باز نشد.

در لعنتی!

ج-بِرو....از اون در برو .

طرف دیگه اتاق یه در بود.دستمو بغل صورتم گذاشتم و به طرف در رفتم.درو باز کردم و بیرون رفتم.سر از اتاق لیام در آوردم.

-فاک شما هم بیدارین!!!

لیام روی تخت دراز کشیده بود و زین روی میز تحریر نشسته بود و یه کاسه کلوچه محلی بغلش بود و یکی هم تو دهنش.

ز-داریم کتاب میخونیم.

-کله سحر!!!!!!

خودم داشتم کتاب میخوندم!!😌😏

لی-آره،اشکالی داره!

ز-لو!این لباسارو از کجا آوردی؟!

لباسای هری هنوز تنم بود.به خودم نگا کردم.

لی-مال هری نیستش اینا؟!

-آره خب،قرض گرفتمشون.

لی-مطمئنی!آخه اون لباساشو به هیچکس نمیده!

-من اینارو قرض گرفتم.

لی-باشه باؤ...اینجا چیکار داشتی!

-اومدم با نایل صحبت کنم که چیز شد!چیز....

Mystery love, Mystery life(L.S/Z.M)*ON HOLD*Where stories live. Discover now