"میدونین تو زندگی همیشه یه لحظاتی وجود داره که احساس ترس میکنید.
از کسی نمیترسید، از چیزی نمیترسید، اما این احساس توی تک تک سلولای بدنتون میپیچه، جسمتونو در اختیار میگیره، ضربان قلبتونو بالا میبره و باعث میشه پیشونیتون عرق کنه.
من وقتی میترسم دستام مشت میشن، تند تند لب پایینم رو خیس میکنم و میکشمش تو دهنم، اونقدر زبونمو گاز میگیرم که آخرش زخم میشه ولی هیچکس نمیهمه. چون شاید نمیخوام که بفهمن و چشمامو مخفی میکنم.
چشمها همیشه تورو لو میدن، احساساتت رو از قلبت یه راست پمپاژ میکنن تو دوتا گوی شیشهای و شفاف و بعد بومم ... بی خانمان سر خیابون هم میفهمه تو چه مرگته.
میخوام راجب همون ترس بگم، از اون ترس ها که وقتایی تو وجودت میپیچن که از چیزی نمیترسی. حس میکنی تنهایی، تنها موندی، سینت به درد میاد ، سرفت میگیره. هی با خودت فکر میکنی شاید تا آخر عمرت تنها بمونی، با خودت فکر میکنی الان که تو گوشه ی تختت جمع شدی ، یکی دیگه لم داده رویه سینهی ستبر عشقش و داره آرامش میگیره.
منظورم اون ترس هاست که از یکجور حس نشعت میگیرن ، اون ترسایی که باعث میشن تنهایی هات بیان جلوی چشت، بدبختی هات هزار برابر پررنگ و چشم هات پر از اشک بشن و آخرش بخوای یک طوری خودتو خالی کنی و به خودت آسیب بزنی که اون هم باز خالی کردنه خودته.
نمیدونم ولی فکر میکنم منم الان درد دارم، خیلی زیاد.
چیزی نیست، حالم خوبه ولی خوب خوبم نیست. مشکلم پول نیست، عشق از دست رفته نیست، بیتوجهی نیست، خانواده نیست، مشکلم درک نشدنه.
از اون هایی که اونقدر درک نمیشی که مجبوری تنها بشینی یه گوشه، مثل الان من زانوهاتو بگیری تو بغلت و دستایی که میلرزن رو فرو کنی تو شکمت. اتاق سرد باشه و کسی نفهمه که تو داری میلرزی، دلت بخواد یکی بیاد و دستشو بکشه رو سرت بگه "هانی ؟ حالت خوبه؟"
مردم هستنا، ولی نیستن.
مادرا و پدرا اهمیت میدن ولی نمیدن. با خودشون میگن بحران سنشه دیگه، به جهنم که پسرمون الان بیست سالشه و از بحران بلوغ گذشته. "
قهقه های بلند لیام و پیچیدن صدای بمش توی اتاق تمرکز کردن رو برای زین سخت تر میکنه.
زین دستاش به خاطر سرمای همیشگی، میلرزه و پوستش همیشه سرده. همیشه ی همیشه و گاهی دلش میخواد یکم گرم بودن رو تجربه کنه ولی به خاطر سیستم خون رسانی بد بدنش از داشتن اون گرما محرومه.

YOU ARE READING
[ The Fault In Our Stars ➳ Z.M ]
Fanfictionلیام از طبقه ی پایین داشت صداش میکرد، اما زین نمیتونست نگاهش رو از ستاره های بالای سرش ، توی آسمون تیره جدا کنه .برای ساعتها بهشون خیره شده بود تا شاید بفهمه ستاره راهنماش چرا داره اشتباه میکنه؟ زین خیره شده بود تا بفهمه چرا عاشق برادرش شده! -این دا...