14-The Masterpiece

3K 573 150
                                    

صداي بارش برف و هر ازگاهي برخوردش به پنجره ، توي اتاق ميپيچه .

اين دقيقا همون صداييه كه زين رو از خواب بيدار كرده .

زين ، شلوار كتون مشكي رنگش رو بالا ميكشه و زيپش رو ميبنده . توي اتاق گرماي دلنشينيه ، كه با ديدن زمين پر از برف بيرون از پنجره ي بالكن اتاق لذت بخش تر هم ميشه . توي اتاق بوي رطوبت و خيسي برف مياد و اين به نظر زين بوي زندگيه .

زين نگاهش رو دور اتاق ميچرخونه و اينبار نگاهش به كپه ي گره خورده ي زير ملافه كه داره آروم نفس ميكشه ، ميوفته .

ديشب تا ديروقت روي پشت بوم و توي سرما كنار هم نشسته بودن و يه پتو بدنهاشون رو بهم وصل كرده بود . مطمئنن ليام تپش هاي بلند قلب زين رو شنيده بود و زين لرزش دستهاي بزرگ و لرزون ليام رو ديده بود .

زين هركاري كرده بود ، ليام دليل اصلي ناراحتيش رو نگفت . فقط گفته بود كاري كرده كه نبايد ميكرده.
بعد اونقدر زين باهاش حرف زده و آرومش كرده بود كه ليام تونست حس گناهش رو كنار بزنه و بازم شوخي كنه و بخنده .

بعدش ليام به طبقه ي پايين برگشته بود و گيتار زين رو اورده بود تا برادرش با صداي آسمونيش براش يه آهنگ بخونه.

نگاه نرم زين ، رو به بدن ليام كه با ريتم آرومي روي تخت بالا و پايين ميشه ، پر از لبخند ميشه .

همونطور كه گوشه هاي لبش بالا ميرن جلو ميره و ملحفه ي تيره رو كامل روي ليام ميكشه . امروز ٥ شنبست و ليام آخرهفته ها كلاس نداره ، پس ميتونه راحت بخوابه .

زين بعد از مرتب كردن ملحفه ، كوله ي مشكي رنگش رو روي دوشش ميندازه ، چون بايد بره گالري و تا اخر ماه تابلوهاش رو براي مزايده تكميل كنه .

آروم پيشوني داغ ليام رو با لباي سردش ميبوسه كه ليام توي خواب غر ميزنه و دستهاشو ميگيره:

"زيني نروو"

زين ميدونه ليام خوابه و هشيار نيست ، لبخند محوي ميزنه و دستهاي ليام رو بالا مياره و بوسه ي نرمي روشون ميزنه:

"بايد برم ليمم . خيلي زود ميبينمت "

زين كوتاه ميگه و دستهاي ليام رو دوباره روي تخت خودش برميگردونه.

در اتاق رو آروم ميبنده و يقه هاي كاپشنش رو بالا ميكشه تا گردنش سرما نخوره . بعد از چك كردن كارن كه توي اتاق خودش خوابيده ، و درست كردن پتوش ، كيليد هاي خونه رو از روي كانتر برميداره و از خونه بيرون ميزنه.

ساعت ٩ صبحه و تا الان اپيك بايد توي گالري حاضر شده باشه .زين بعد از ده دقيقه معطل شدن بخاطر تاخير اتوبوس به گالري ميرسه .

با قدم هاي بلند به سمت در شيشه اي ميره و دستگيرش رو ميكشه . درست با باز شدن در همهمه ي زياد توي اتاق ساكت ميشه و زين تازه سرش رو بالا مياره:

" استادددددد! "

هنرجوهاي آموزشگاه كه زين  قبلا استاد رنگ روغنشون ، براي يه ترم بوده توي گالري جمع شدن و منتظر اومدن زين بودن.

اپيك كه تا اون موقع نتونسته بود ، اون همه دختر و پسر سمج رو از گالري بيرون بندازه با ديدن زين سري تكون ميده و با نفس عميقي شونه هاش رو بالا ميندازه:

" سلام بچه ها ، اينجا چيكار ميكنيد؟مگه كلاس نداريد؟ "

زين با لبخند خيلي محوي ميپرسه و  با خونسردي كمي جلو مياد تا در رو ببنده.

هنرجوها با همهمه و خوشحالي جلو ميان تا بهش سلام كنن و حرفاشونو با داد بزنن:

"استاد دلتنگتون بوديم! "

" امروز آموزشگاه نداشتيم "

" شما دلتون براي ما تنگ نشده؟ "

" ما خيلي از مدير خواهش كرديم شما دوباره برگردين ولي گفتن خودمون با شما حرف بزنيم چون نميخوايد برگرديد "

" اخه چرا استاد ما اذيتتون كرديم؟ "

هنرجوها پشت سر هم از زين ميپرسن و از سرو كول هم بالا ميرن تا راحت تر استادشون رو ببينن .
زين كه اين شلوغي اعصابش رو متشنج ميكنه با ارامش ذاتيش كه از تمام رفتارهاش ساطع ميشه اونها رو ساكت ميكنه و جوابشون رو ميده .

زين ميگه فعلا سرش شلوغ تر از اونيه كه به آموزشگاه برگرده و حتي اگه قرار باشه برگرده اونا بايد تا اخر ماه صبر كنن . لب و لوچه ي هنرجوها آويزون ميشه ولي بازم با خوشحالي از زين تشكر ميكنن و بعد از كلي تعريف از كارهاي گالري اونجا رو ترك ميكنن .

پسر موهاي مشكيش رو بالا ميده و آزادانه نفسش رو بيرون ميده . راحت شدن از شر شلوغي و هرج و مرج براش درست مثله آزاد شدن يه پرنده از قفسه .

اپيك ماگش رو پر از قهوه داغ با شير ميكنه و با يكم كلوچه گردويي كه دست پخت دوستپسرشه و براي تشكرش از زينه ( براي حمايت كردن از اپيك ) ازش پذيرايي ميكنه .

زين بعد از تشكر براي كلوچه ، پشت بوم ميشينه و قلمو رو دستش ميگيره ، نميدونه قراره چه سبكي بكشه يا از چه رنگهايي استفاده كنه اما مطمئنه كه اينبار ميخواد يه شاهكار خلق كنه .

يه شاهكار كه بين كاري هاي خودشم نظير نداره . چشم هاي طلاييش برق ميزنن و قلمو آروم توي پالت رنگ فرو ميره .

و زندگي و حرفهاي جديدي روي بوم به تصوير كشيده ميشه...

[ The Fault In Our Stars ➳ Z.M ]Where stories live. Discover now