صداي بارش برف و هر ازگاهي برخوردش به پنجره ، توي اتاق ميپيچه .
اين دقيقا همون صداييه كه زين رو از خواب بيدار كرده .
زين ، شلوار كتون مشكي رنگش رو بالا ميكشه و زيپش رو ميبنده . توي اتاق گرماي دلنشينيه ، كه با ديدن زمين پر از برف بيرون از پنجره ي بالكن اتاق لذت بخش تر هم ميشه . توي اتاق بوي رطوبت و خيسي برف مياد و اين به نظر زين بوي زندگيه .
زين نگاهش رو دور اتاق ميچرخونه و اينبار نگاهش به كپه ي گره خورده ي زير ملافه كه داره آروم نفس ميكشه ، ميوفته .
ديشب تا ديروقت روي پشت بوم و توي سرما كنار هم نشسته بودن و يه پتو بدنهاشون رو بهم وصل كرده بود . مطمئنن ليام تپش هاي بلند قلب زين رو شنيده بود و زين لرزش دستهاي بزرگ و لرزون ليام رو ديده بود .
زين هركاري كرده بود ، ليام دليل اصلي ناراحتيش رو نگفت . فقط گفته بود كاري كرده كه نبايد ميكرده.
بعد اونقدر زين باهاش حرف زده و آرومش كرده بود كه ليام تونست حس گناهش رو كنار بزنه و بازم شوخي كنه و بخنده .بعدش ليام به طبقه ي پايين برگشته بود و گيتار زين رو اورده بود تا برادرش با صداي آسمونيش براش يه آهنگ بخونه.
نگاه نرم زين ، رو به بدن ليام كه با ريتم آرومي روي تخت بالا و پايين ميشه ، پر از لبخند ميشه .
همونطور كه گوشه هاي لبش بالا ميرن جلو ميره و ملحفه ي تيره رو كامل روي ليام ميكشه . امروز ٥ شنبست و ليام آخرهفته ها كلاس نداره ، پس ميتونه راحت بخوابه .
زين بعد از مرتب كردن ملحفه ، كوله ي مشكي رنگش رو روي دوشش ميندازه ، چون بايد بره گالري و تا اخر ماه تابلوهاش رو براي مزايده تكميل كنه .
آروم پيشوني داغ ليام رو با لباي سردش ميبوسه كه ليام توي خواب غر ميزنه و دستهاشو ميگيره:
"زيني نروو"
زين ميدونه ليام خوابه و هشيار نيست ، لبخند محوي ميزنه و دستهاي ليام رو بالا مياره و بوسه ي نرمي روشون ميزنه:
"بايد برم ليمم . خيلي زود ميبينمت "
زين كوتاه ميگه و دستهاي ليام رو دوباره روي تخت خودش برميگردونه.
در اتاق رو آروم ميبنده و يقه هاي كاپشنش رو بالا ميكشه تا گردنش سرما نخوره . بعد از چك كردن كارن كه توي اتاق خودش خوابيده ، و درست كردن پتوش ، كيليد هاي خونه رو از روي كانتر برميداره و از خونه بيرون ميزنه.
ساعت ٩ صبحه و تا الان اپيك بايد توي گالري حاضر شده باشه .زين بعد از ده دقيقه معطل شدن بخاطر تاخير اتوبوس به گالري ميرسه .
با قدم هاي بلند به سمت در شيشه اي ميره و دستگيرش رو ميكشه . درست با باز شدن در همهمه ي زياد توي اتاق ساكت ميشه و زين تازه سرش رو بالا مياره:
" استادددددد! "
هنرجوهاي آموزشگاه كه زين قبلا استاد رنگ روغنشون ، براي يه ترم بوده توي گالري جمع شدن و منتظر اومدن زين بودن.
اپيك كه تا اون موقع نتونسته بود ، اون همه دختر و پسر سمج رو از گالري بيرون بندازه با ديدن زين سري تكون ميده و با نفس عميقي شونه هاش رو بالا ميندازه:
" سلام بچه ها ، اينجا چيكار ميكنيد؟مگه كلاس نداريد؟ "
زين با لبخند خيلي محوي ميپرسه و با خونسردي كمي جلو مياد تا در رو ببنده.
هنرجوها با همهمه و خوشحالي جلو ميان تا بهش سلام كنن و حرفاشونو با داد بزنن:
"استاد دلتنگتون بوديم! "
" امروز آموزشگاه نداشتيم "
" شما دلتون براي ما تنگ نشده؟ "
" ما خيلي از مدير خواهش كرديم شما دوباره برگردين ولي گفتن خودمون با شما حرف بزنيم چون نميخوايد برگرديد "
" اخه چرا استاد ما اذيتتون كرديم؟ "
هنرجوها پشت سر هم از زين ميپرسن و از سرو كول هم بالا ميرن تا راحت تر استادشون رو ببينن .
زين كه اين شلوغي اعصابش رو متشنج ميكنه با ارامش ذاتيش كه از تمام رفتارهاش ساطع ميشه اونها رو ساكت ميكنه و جوابشون رو ميده .زين ميگه فعلا سرش شلوغ تر از اونيه كه به آموزشگاه برگرده و حتي اگه قرار باشه برگرده اونا بايد تا اخر ماه صبر كنن . لب و لوچه ي هنرجوها آويزون ميشه ولي بازم با خوشحالي از زين تشكر ميكنن و بعد از كلي تعريف از كارهاي گالري اونجا رو ترك ميكنن .
پسر موهاي مشكيش رو بالا ميده و آزادانه نفسش رو بيرون ميده . راحت شدن از شر شلوغي و هرج و مرج براش درست مثله آزاد شدن يه پرنده از قفسه .
اپيك ماگش رو پر از قهوه داغ با شير ميكنه و با يكم كلوچه گردويي كه دست پخت دوستپسرشه و براي تشكرش از زينه ( براي حمايت كردن از اپيك ) ازش پذيرايي ميكنه .
زين بعد از تشكر براي كلوچه ، پشت بوم ميشينه و قلمو رو دستش ميگيره ، نميدونه قراره چه سبكي بكشه يا از چه رنگهايي استفاده كنه اما مطمئنه كه اينبار ميخواد يه شاهكار خلق كنه .
يه شاهكار كه بين كاري هاي خودشم نظير نداره . چشم هاي طلاييش برق ميزنن و قلمو آروم توي پالت رنگ فرو ميره .
و زندگي و حرفهاي جديدي روي بوم به تصوير كشيده ميشه...
![](https://img.wattpad.com/cover/159213176-288-k831939.jpg)
YOU ARE READING
[ The Fault In Our Stars ➳ Z.M ]
Fanfictionلیام از طبقه ی پایین داشت صداش میکرد، اما زین نمیتونست نگاهش رو از ستاره های بالای سرش ، توی آسمون تیره جدا کنه .برای ساعتها بهشون خیره شده بود تا شاید بفهمه ستاره راهنماش چرا داره اشتباه میکنه؟ زین خیره شده بود تا بفهمه چرا عاشق برادرش شده! -این دا...