لیام با گام های بلند جلوی در اتاقش می ایسته و محکم بازش میکنه ؛ جوری که در کوبیده میشه به دیوار و صدای بلندی میده.
از شدت خشم و کلافگی حتی متوجه نشده که دست زین رو که توی دستش چفت شده و داره میکِشَتش، به شدت درحال فشار دادنه:
" لیـ ــ "
زین آروم صداش میزنه و لیام با ول کردن دستش، بدنش رو روی تخت قهوه ای- کرم رنگ پرت میکنه .
صورتش رو محکم داخل بالشت فشار میده و زین از منقبض بودن عضلات پشت کمرش میفهمه که چقدر عصبانیه.
افکار خودش در حال منفجر کردن مغزشن اما آروم روی تخت کنار لیام دراز میکشه؛ یکی از اونها به پشت دراز کشیده و اون یکی روی شکم:
" عصبانیم زین. عصبانیم. عصبانــــــیم "
لیام کلمه اخرش رو اونقدر بلند توی متکا فریاد میزنه که زین بغضش میگیره.دستش رو نرم بلند میکنه و روی عضلات گره خورده کتف لیام میکشه تا نشون بده که کنارشه :
" بیست و سه ساله که پدر داشتم و هر یکشنبه بخاطر یه سنگ خالی گریه کردم "
صدای گریه عصبیش از توی متکا به گوش میرسه و زین با گاز گرفتن لبش غلتی میزنه و محکم کمر لیام رو بغل میکنه :
" بیست و سه ساله زین. بیست و سه ساله دروغ شنیدم. بیست و سه سال پدر داشتم و فکر کردم ندارم "
گریش شدت میگیره و صدای هق هقش، اشک های زین رو کنار گونش روون میکنه ؛ اشکهاش سر میخورن و روی متکا میچکن.
پسر کوچیک تر آروم صورتش رو به گردن داغ و قرمز شده لیام میچسبونه ؛ لیام توی متکا سخت نفس میکشه و اشکهاش رو متکاییش رو مرطوب میکنن .ملحفه زیر مشتش چروک و مچاله شده شده همونطور که قلبش مچاله شده:
" بیست ساله که به توهم دروغ گفته، بیست ساله "
صداش میگیره و اشکهای زین که بی صدا از چشمهاش پایین میچکن، گردن لیام رو خیس میکنن:
" چرا؟ چرا اینکارو کرده؟ خسته شدم انقدر که گفتم چرا! بسه بسه خسته شدم "
داد های گرفته لیام از توی متکا فقط قلب زین رو بیشتر میفشاره؛فشار دستهاش رو دور کمر لیام بیشتر میکنه و مژه های بلند و خیسش به گردنش میچسبن.
لیام با گذشت چند دقیقه ، با حس کردن اشک های زین انگار تازه موقعیت سخت پسر رو جدا از درد خودش حس میکنه، روی تخت چرخی میزنه و بدن زین رو که به بدنش چسبیده در آغوش میکشه.
گرمی اشک های شور زین رو میتونه رو گردنش حس کنه و هردو محکم توی آغوش هم مخفی میشن؛ انگار دارن از دست دنیا فرار میکنن.
لیام صورتش رو بین موهای نرم و خوشبوی زین مخفی میکنه و زین صورتش رو جایی بین بازهای لیام و قفسه سینش فرو میکنه:
YOU ARE READING
[ The Fault In Our Stars ➳ Z.M ]
Fanfictionلیام از طبقه ی پایین داشت صداش میکرد، اما زین نمیتونست نگاهش رو از ستاره های بالای سرش ، توی آسمون تیره جدا کنه .برای ساعتها بهشون خیره شده بود تا شاید بفهمه ستاره راهنماش چرا داره اشتباه میکنه؟ زین خیره شده بود تا بفهمه چرا عاشق برادرش شده! -این دا...