نیویورک سیتی/بعد از ظهر
لیام خسته از پرواز طولانی، کلید خونه رو توی جیبش سُر میده و به سمت پسری بر میگرده که با لبخند به ماشینش تکیه داده و ثانیه ای پیش براش کلید رو پرتاب کرده:
" جاشوآ، مرد! نمیدونم چطوری لطفتو جبران کنم. "
زین که عقب تر از لیام به دیوار خونه اجاره شده و جدیدشون تکیه زده سری تکون میده و حرف لیام رو تایید میکنه .
تیشرت مشکی بلندش حالا بخاطر تکیه دادن به دیوار کمی خاکی شده و جین زاپ دارش پاهای لاغرش رو به نمایش گذاشته .
چهره هردو خستگی و بی حوصلگی رو فریاد میزنه و این چیزیه که جاشوآ متوجهش شده .
اون پسر با موهای بلند مشکی که بالای سرش به سختی جمع شدن و چشمهای خمارِ تیرش میتونه بی نهایت جذاب باشه:
" کاری نکردم بُرو، فقط یه هماهنگی ساده بود! اگه خودت و دوستت کاری داشتین فقط باهام یه تماس بگیرین "
در تویتای مشکی رنگش رو باز میکنه و زین با نیشخندی به همکلاسی سابق دانشگاه لیام خیره میشه .
اون پسر، اون وقت ها اونقدر با لیام صمیمی نبود که بدونه زین برادر لیامه و حالا لیام هم تصمیمی نداشت تا از چیزی با خبرش کنه .
لیام دستش رو از توی جیب تنگ شلوارش بیرون میکشه و جلو میره تا با جاشوآ دست بده هرچند خودش هم بخاطر نیشخند زین خندش گرفته:
" بازم ممنون جاش "
جاشوآ دست لیام رو صمیمی میفشاره و با چشمکی هیکل عضلانی و ورزیدش رو داخل اتاقک ماشینش برمیگردونه:
" فرداشب تولد دوست دخترمه رفقا. بی برو برگرد میام دنبالتون که همین شب اول کلابای اینجا رو افتتاح کنید "
بعد از حرفش، در مشکی رنگ رو میبنده و ماشین به سرعت از دیدشون خارج میشه .
لیام شونه ای بالا میندازه و چمدون بزرگ رو به دست میگیره، زین هم سلانه سلانه جلو میاد و کوله ها رو روی دوشش میندازه تا بار کمتری رو لیام حمل کنه .
خیابونی که توش خونه اجاره کردن برخلاف لندن از شلوغی اما نظم عجیبی برخورداره:
" خوبی بِی شور اینه که نزدیک لانگ آیلندیمو گاهی متونیم بریم یه کابین توی ساحل اجاره کنیم زین . فوق العاده نیست؟ "
لیام در حالی که در خونه رو باز میکنه ، با لبخند از تصور کابینی که کفش با شن و صدف پر شده میگه و زین با تکون دادن سر حرفش رو تایید میکنه .
خونه کوچیک اما بینهایت گرم و شیکه . دیزاین قهوه ای با مبلمان و وسایل رنگ چوب حس و حالا دیگه ای به خونه بخشیده و پنجره های قدی و بلند باعث شدن تا هال بدون نیاز به نور مصنوعی روشن باشه .
ESTÁS LEYENDO
[ The Fault In Our Stars ➳ Z.M ]
Fanficلیام از طبقه ی پایین داشت صداش میکرد، اما زین نمیتونست نگاهش رو از ستاره های بالای سرش ، توی آسمون تیره جدا کنه .برای ساعتها بهشون خیره شده بود تا شاید بفهمه ستاره راهنماش چرا داره اشتباه میکنه؟ زین خیره شده بود تا بفهمه چرا عاشق برادرش شده! -این دا...